کودکان کار

زمستان بود و هوا عجیب سرد و بی رحم شده بود . لباس های گرم و گران آدم ها را هر شب بر جسمش برانداز می‌کرد و ستاره‌ای در چشمانش می‌درخشید. از زمانی که بخاطر داشت، نیازمند و بی کس بود. هر زمان فقر و تنهایی به گلویش چنگ می انداخت، بلند با خودش تکرار می‌کرد : «من یک کودکِ کار هستم نباید انتظار یک خانه گرم با خانواده ایی شلوغ داشته باشم .»
تکرار هر روزه این جمله، حسرت را از قلب کودک جارو نمیکرد؛ تنها سرمای زمستان و گرمای تابستان را برایش را کمتر میکرد . ناملایمتی های زندگی، عمق تفکراتش را فرای یک کودک هفت ساله برده بود.
آن شب با همه شب های زمستانی فرق داشت. مه، همه جا را احاطه کرده بود تا آن جا که همه مانند کوران راه می رفتند. مردی جوان با پالتویی وصله زده که از راه گدایی به دست آورده بود به سمت کودک هفت سالِ رفت و پالتویش را در آن سرما، بر شانه‌های کوچک و نحیفِ کودک رها کرد و رفت.
کودک با پاهایی بدون جوراب و کفش هایی چاک چاک؛ به دنبالش دوید و دست چرکین و پر از خراش مردِ جوان را گرفت و گفت : «اما من یک کودک کار هستم. تمتم کودکی ام درخیابان سپری شده است.» جوان گفت :«چون کودک کار هستی دلیل نمی شود چشم بر رنج و تنهایی ات ببندم.»
کودک دوباره با هیجان لب باز کرد : «تو دوست خدا هستی چون فقط خدا و دوستان خدا حواسشان به کودکان کار است.»
دیگر بعد از آن شب هیچ کس ندید که آن کودک کار جوراب بفروشد.
امروز که در مراسم تدفین آن مرد جوان هستم می توانم قسم بخورم که در طی هفتاد سال عمری که کرد ، هزاران کودک کار را از آوارگی و نیازمندی نجات داد و حسرت یک خانه و خانواده گرم را از دل هایشان ربود.
من یکی از همان کودکان هستم.
وَ وَجَدَکَ عَائِلاً فَأَغنَی …

از همین نویسنده ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *