مترسک گریان

هانیه ژیان
پا‌هایش خسته شده بودند. نیاز سختی به نشستن داشت. کاه‌های داخل شکمش فرسوده و خاک گرفته شده بودند. تنش به خانه تکانی مفصلی نیاز داشت اما هیچ کس، هیچ وقت این حق را به او نمی‌داد. تنها وظیفه‌اش دور کردن کلاغ‌ها، گنجشک‌ها و پرندگان دیگر بود. او به محبت نیاز داشت نه به لباس‌های پر زرق و برق، نه دماغ بزرگ و برجسته، نه چشم‌های ترسناک و رعب‌آور. او را نماد ترس میدانستند اما کسی از قلب مهربان‌اش خبری نداشت. او را با کاه، کلاه، چوب و خاشاک، تکه پارچه‌ایی درست می‌کردند و به همین خیال که ارزشی ندارد، در مزرعه ر‌هایش می‌کردند. به او یاد داده بودند هر کس و هر چیز را که از نزدیکی او رد می‌شود بترساند اما او دوست داشت همه را بخنداند همچون دلقک. برای داشتن یک دوست جان می‌داد از تنها بودن خسته شده بود. این مترسک رنج دیده در ناکجاآباد در مزرعه‌ایی بی‌رنگ و بی‌بو زندگی می‌کرد. کشاورز پیر از مترسک خیلی راضی بود چرا که از زمانی این مترسک را ساخته بود، هیچ پرنده‌ایی به مزرعه‌اش حمله ور نمی‌شد. همه معتقد بودند که ظاهر رعب‌آور و زشت مترسک از مزرعه و محصولات محافظت می‌کند. هیچ کس حقیقت را نمی‌دانست.
شب‌ها در دهکده صدای بلند گریه‌ایی به آواز در می‌آمد تا سپیده‌دم. این صدای گریه سال‌ها بود که مردم دهکده را رنج می‌داد. همه دوست داشتن به صاحب این صدای زیبا که گریه می‌کند، کمکی کنند ولی هیچ کس این انسان را نمی‌شناخت. کشاورز پیر نوه‌ایی داشت که چندسال یک بار از شهرِ دوری به دیدنش می‌آمد و چند صباحی را در کنار او می‌گذراند. نوه کشاورز پسری هفت هشت ساله بود. پسرک با نگاه اول شیفته مترسک شد. روز‌ها به دیدن مترسک می‌رفت، باهم بازی می‌کرند، غذا می‌خوردند و می‌خندیدند. پسرک تنها آدمی بود که فهمیده بود مترسک کره بادام زمینی دوست دارد.
یک شب پسربچه خوابش نمی‌برد. نیمه شب شده بود و صدای گریه‌ی همیشگی به گوش می‌رسید. پدربزرگ فریاد زد: « آه دوباره گریه و ناله این آدم شروع شد. کاش او را می‌شناختم تا به او کمک کنم. »
نوه کشاورز به گریه افتاد و داد زد: « اما تو او را می‌شناسی! خودت باعث گریه‌هایش هستی. این صدای گریه متعلق به مترسک است. کاش زیباتر او را می‌ساختی تا این قدر تنها نباشد.»
کشاورز پیر بدون پوشیدن کفش‌هایش به سمت مزرعه دوید. مترسک را در آغوش گرفت که از شدت اشک‌های مترسک پیراهنش خیس شد. نوه‌اش با صورتی غرق در اشک رو به پدربزرگش گفت: « دیر شده، آه مترسک مُرده است. »
من مترسکم من را برای ترساندن و تنها ماندن نسازید، پرنده‌ها از ظاهر زشتم نمی‌ترسند از غمِ زشتم فراری‌اند.

از همین نویسنده ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *