یک روزمره از جنس عاشقانه قسمت اول

تصویر ساده تر از چیزی بود که روایت کردنش را بشود طول داد، یا با جملات طولانی توصیفش کرد، یا حتی بشود پیچیده اش کرد.

تصویری از یک پیام روی صفحه ی یک گوشی.«او »توی پیام نا گهانی اش، بدون اینکه از قبل هماهنگ کرده باشد، یا بدون اینکه حتی یک درصد هم بشود احتمال داد،نوشته بود: پایین منتظرتم،

همین فقط یک جمله ی کوتاه خبری، حقیقتا چطور میشود یک جمله اینقدر عمیق باشد اما نتوانی عمقش را نشان بدهی. شبیه به هیچ چیزی نبود، آنقدر شبیه به هیچ چیز نبود که تمثیل وتشبیه برای اولین بار به کارش نمی آمد.
تمام عاشقانه های نوشته شده در شعرها، داستان ها، در دوره های مختلف زمان، حتی یک ذره هم شبیه به این یک جمله نبودند. شاید هم فقط نویسنده ای که تمام فایل های داستان هایش نصفه باشد، جلو نرود، نتواند به اید ههایش با کلمات جان بدهد، و تمام شخصیتهای داستان هایش توی ذهنش بلاتکلیف مانده باشند تا راهشان را پیدا کنند نتواند این یک جمله را تشریح کند. اما، «او » بنظرش عاشق ترین آدم در تمام ادوار بود و میخواست هر جور شده زیباترین تصویر را از عشق با کلمات نشان بدهد. نویسنده کاغذ مچاله های توی مغزش را کنار زد و نوشت:«او » میدانست جمله اش باعث می شود احساس کنم خوشبخت ترین آدم زمینم.
احساس کرد انتخاب اول شخص برای روایت داستان را دوست ندارد…
نوشت:بگذار بر اساس هیچ قاعده ای نباشد،هر جور که دوست دارید برای خودتان تصویر سازی اش کنید، مردی میداند که چطور باعث خوشحالی دلبرش شود، از سرکار می آید تا ببردش قدم بزنند، خسته است، ماشین ندارد، گل هم نخریده، اما
می نویسد:پایین منتظرتم.دلبرش می آید،با لبخندی که از همه ی لبخندهای دنیاواقعی تر است.

از همین نویسنده ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *