آگاه شدن فریدون از اصل و نسب خود

-حسنا خوشرو- آگاه شدن فریدون از اصل و نسب خود هنگامی که فریدون شانزده ساله شد از کوه پایین آمد و به نزد مادر برگشت و از جزییات زندگی و اصل و نسبش از فرانک می‌پرسد. فرانک تمامی ماجرا را از آغاز تولد او تا به الان برای فریدون تعریف

ضحاک

ضحاک ؛ چگونگی سلطه اهریمن بر ایران

ضحاک ؛ سلطه اهریمن بر ایران ‭-‬حسنا‭ ‬خوشرو‭-‬ در‭ ‬آن‭ ‬سوی‭ ‬مرزهای‭ ‬ایران‭ ‬و‭ ‬در‭ “‬دشت‭ ‬نیزه‭ ‬گذاران‭” ‬مردی‭ ‬به‭ ‬نام‭ ‬مرداس‭ ‬پادشاه‭ ‬بود‭. ‬منظور‭ ‬از‭ ‬دشت‭ ‬نیزه‭ ‬گذاران‭ ‬در‭ ‬شاهنامه‭ ‬منطقه‌ی‭ ‬بین‭ ‬النهرین‭ ‬و‭ ‬صحرای‭ ‬عربستان‭ ‬است‭.‬ مرداس‭ ‬پادشاهی‭ ‬ثروتمند‭ ‬اما‭ ‬بخشنده‭ ‬و‭ ‬سخاوتمند‭ ‬و‭ ‬یاری‭ ‬رسان‭ ‬بود‭. ‬او‭

مترسک گریان

هانیه ژیان پا‌هایش خسته شده بودند. نیاز سختی به نشستن داشت. کاه‌های داخل شکمش فرسوده و خاک گرفته شده بودند. تنش به خانه تکانی مفصلی نیاز داشت اما هیچ کس، هیچ وقت این حق را به او نمی‌داد. تنها وظیفه‌اش دور کردن کلاغ‌ها، گنجشک‌ها و پرندگان دیگر بود. او به

کودکان کار

زمستان بود و هوا عجیب سرد و بی رحم شده بود . لباس های گرم و گران آدم ها را هر شب بر جسمش برانداز می‌کرد و ستاره‌ای در چشمانش می‌درخشید. از زمانی که بخاطر داشت، نیازمند و بی کس بود. هر زمان فقر و تنهایی به گلویش چنگ می

یک روزمره از جنس عاشقانه قسمت اول

تصویر ساده تر از چیزی بود که روایت کردنش را بشود طول داد، یا با جملات طولانی توصیفش کرد، یا حتی بشود پیچیده اش کرد. تصویری از یک پیام روی صفحه ی یک گوشی.«او »توی پیام نا گهانی اش، بدون اینکه از قبل هماهنگ کرده باشد، یا بدون اینکه حتی

«بی پیرنگ »

باید در یک شب سرد بارانی اتفاق می افتاد، مثل تمام قصه های این شکلی اما وسط مرداد ماه بود. هواسردنبود، باران نمی بارید، و حتی ساعت هم نزدیک به نیمه شب نبود. زن لباس عجیب و غریبی نپوشیده بود، مانتو شلوار ساده ای داشنگاه نافذی هم نداشت! دختر پشت

خاطرات خوابگاه

آذر بـود. هـوا هـم بسـیار سـرد! اتـاق جدیدمـان را دوسـت دارم. پرویـن، دوسـت قدیمـی اکـرم، مهـری.  مـن و  اکـرم سـا کنان اتـاق 105 هسـتیم. هـرازگاهی افسـانه بـه مـا سـر مـی زنـد. امشـب هـم آمـده اسـت. طبـق معمـول وقـت رفتـن مـی گوید:خـوب بچـه هـا دیگـه خورا کـی چـی داریـن؟« بلـوز و

شیرینی فروش و مشتری فقیر

شیرینی فروش و مشتری فقیر در اوزاکا، شیرینی سرای بسیار مشهوری بود. شهرت او به‌خاطر شیرینی‌ های خوشمزه‌ای بود که می‌پخت. مشتری‌های بسیار ثروتمندی به این مغازه می‌آمدند؛چون قیمت شیرینی‌ ها بسیار گران بود. صاحب فروشگاه همیشه در همان عقبِ مغازه بود و هیچ‌وقت برای خوش‌آمد مشتری‌ها به این طرف

روز بی بی

بی بـی عصایـش را انداخـت تـوی باغچـه، لای برگهـای زرد و خشـک ، گنجشـکها پـر کشـیدند و تـوی آسـمان محـو شـدند . هـوا سـرد بـود و بیبـی با ژا کت بلند و گشـادی کـه تنش کرده بود نرمـش میکـرد. کمـرش خمیـده و قشـنگی صورتـش بیـن چیـن و چروکهـای پیـری گـم

درگیر

تلفـن زنـگ خـورد. منشـی تلفـن را برداشـت و باصدایـی کـه سـعی میکـرد مهربـان وصمیمـی باشـد شـروع بـه صحبـت کردن کرد.آخرین بیماری که اسـمش توی لیسـت بود پشـت خـط بود.گفـت کـه نمیتوانـد بیایـد و وقـت دیگـری گرفـت. منشـی بعـد از اینکـه گوشـی تلفـن را سـرجایش گذاشـت دفتردیگـری را بـاز کرد.نگاهـی به