زنان مجرد و چالش فرزند خواندگی

زنان مجرد و چالش فرزند خواندگی

هنوز سی‌ ساله نشده‌ام! فاطمه کاظمی در سال ۱۳۹۲لایحه ای در مجلس شورای اسلامی به تصویب رسید که طبق آن زنان مجرد با داشتن شرایطی از جمله داشتن سی سال تمام میتوانند سرپرستی کودکی را بپذیرند. «شیما» یکی از بانوانی است که تصمیم دارد کودکی را به فرزندی بپذیرد مصاحبه

هنوز سی ساله نشده ام

چالش های پیش روی یک زن مجرد در مسئله فرزندخواندگی در سال ۱۳۹۲لایحه ای در مجلس شورای اسلامی به تصویب رسید که طبق آن زنان مجرد با داشتن شرایطی میتوانندسرپرستی کودکی را بپذیرند. «شیما» یکی از بانوانی است که تمایل به قبول فرزندخواندگی کودکی رادارد. نشریه «زن و  اجتماع» مصاحبه

یک روزمره از جنس عاشقانه قسمت اول

تصویر ساده تر از چیزی بود که روایت کردنش را بشود طول داد، یا با جملات طولانی توصیفش کرد، یا حتی بشود پیچیده اش کرد. تصویری از یک پیام روی صفحه ی یک گوشی.«او »توی پیام نا گهانی اش، بدون اینکه از قبل هماهنگ کرده باشد، یا بدون اینکه حتی

به جهان بدون جنسیت اعتقاد دارم

میمندی پاریزی در معرفی خود می گوید: «زهرا میمندی پاریزی هستم. متولد آبان 1362 . بزرگ شده خاک کریمان. برکت یافته از حضور شاه نعمت الله ولی و صیقل خورده با افکار و اندیشه های آقاخان کرمانی، سعیدی سیرجانی، باستانی پاریزی و… با خواندن ریاضی در دوران دبیرستان وارد عرصه

«بی پیرنگ »

باید در یک شب سرد بارانی اتفاق می افتاد، مثل تمام قصه های این شکلی اما وسط مرداد ماه بود. هواسردنبود، باران نمی بارید، و حتی ساعت هم نزدیک به نیمه شب نبود. زن لباس عجیب و غریبی نپوشیده بود، مانتو شلوار ساده ای داشنگاه نافذی هم نداشت! دختر پشت

بابابزرگ و داستان زندگی اش

بابابزرگ امروز:25تیر بابابزرگ از دیشب بغض کرده و نشسته توی حیاط. هی دست می‌کند توی تشتی که پر از آب کرده و گذاشته جلویش و می‌گوید:صدبار تصمیم گرفتم یه حوضی اینجا توی حیاط بسازم که وقتی دلتنگ می‌شم بشینم کنارش و مثل فیلما دست کنم توی آبش و موج درست

کوچه

از پله‌ها دویدم پایین… عصبانی بودم… خیلی عصبانی… از در نرده‌ای که باز بود، گذشتم… نزدیک غروب بود. آسمان سرخ‌رنگ، مثل شررهای آتش می‌درخشید و سایه‌ی ساختمان‌ها را روی خیابان می‌انداخت… سایه‌روشن‌های هوا، خیابان شلوغِ روبه‌رو را ترسناک می‌کرد… این‌که خیابان همیشگی نبود… سال‌ها از این‌جا گذشته بودم، هر روز…

داستانی که استثنا است

بـذار حرفاموبگـم بعـد ا گه اشـتباه بـود هیچی بهم نده، تـازه از یه اشـتباهی خالص شـدی ولی هنوز داری غصه میخوری. احسـاس میکنـی دوروبـرت هیچکـس نیسـت. نـه اینکـه کسـی رونداشـته باشـی نـه، ولـی دلـت بـه دلشـون راه نـداره. زن بـه چـادر سـیاه فالگیرکـه دور کمـرش محکـم شـده بـود و پائینـش

درگیر

تلفـن زنـگ خـورد. منشـی تلفـن را برداشـت و باصدایـی کـه سـعی میکـرد مهربـان وصمیمـی باشـد شـروع بـه صحبـت کردن کرد.آخرین بیماری که اسـمش توی لیسـت بود پشـت خـط بود.گفـت کـه نمیتوانـد بیایـد و وقـت دیگـری گرفـت. منشـی بعـد از اینکـه گوشـی تلفـن را سـرجایش گذاشـت دفتردیگـری را بـاز کرد.نگاهـی به

مهمان می آید..

افسـانه سـرش را از روی صفحه ی گوشـی بلند کـرد و بـه صندلـی کنـار پنجـره نـگاه کـرد. یـک ربعـی مـی شـد که بی بی اش نشسـته بـود آنجا و چشـم دوختـه بـود بـه حیـاط. موبایلـش را گذاشـت روی میـز، آمـد کنـارش نشسـت و گفت: به چی نگاه می کنی بی