بچه‌ها می بینند

بچه‌ها می‌شنوند
بچه‌ها تکرار میکنند

شاید در برخورد اول انتظار داشتم، با کودکانی آرام و بازیگوش روبرو شوم. اما زمانه آن‌طور که من فکر می‌کنم یا دوست دارم پیش نمی‌رود. متولدین دهه ۹۰ و خودم که شکل نادرستی از حیات بودم و در ذهن تعداد زیادی از هم زبان‌هایم گودزیلای هشتادی خوانده می شدم.

برخورد اول:

روز_ داخلی_ مهد

دختربچه سه ساله با تیشرت و شلوارک تابستانی جلویم نشسته است و به من نگاه می کند.

لبش به خنده باز می شود و می گوید:

خاله شما بچه این؟

می خندم.

نمی دانم باید بگویم:

بله، بچه‌ام؟ یا منکرشوم و بگویم:

نه من بیست سال دارم!

وحشتناک است. شرایط استخدام این بود که با کودکان مهربان باشم و درمقابل زشت‌ترین کارهایشان هم سکوت کنم.

دختربچه از کیف عروسکی اش شیرکاکائو را در می آورد و از من می خواهد که برایش باز کنم.

درب شیرکاکائو را به سمت راست می چرخانم و با صدای تق، شیرکاکائو را به دستش می دهم.

یک قلپ می خورد و می گوید:

خاله میای به بچه ها بگیم پ…؟

می خواهم اخم کنم، اما اخراج می شوم.

سرم را تکان می دهم و می گویم:

پد….. حرف خوبی نیست، عزیزم.

یک قلپ دیگر از شیرکاکائویش می خورد و لپ هایش را باد می کند. روی پایم می نشیند و با لبخند نگاهم می کند و …

صورتم، شال خاکستری ام را به خوراکی خوشمزه اش، آغشته می کند.

خنده ام نمی‌آید.

سرم را تکان می دهم.

به سمت دستشویی می روم و دختربچه را روی زمین می‌گذارم. صدای خنده‌هایش می‌آید:

خاله، به این بازی می گن تف بازی!

می گویم:اما بازی قشنگی نیست.

می گوید:قشنگه، دوسش داشته باش.

می گویم:هرچی تو دوست داری که من نباید دوست داشته باشم. من با تو فرق می کنم کوچولو.

می گوید:من بزرگ شدم. مامانم می گه.

سکوت می کنم.

بعد از شستن صورت و شالم و قسمت هایی از مانتوام، به سالن بازی می رویم.

می‌گویم:چرا با بچه ها دوست نمی شی؟

می گوید:چون نمی تونم بهشون بگم پ…..!

می گویم:پ…، فحشِ دخترقشنگم، وقتی فحش بدی قلب مهربونت سیاه می شه.

می گوید:ولی قلب قرمزه!

می‌گویم:اگر مهربون باشی، سفید می شه.

می گوید:نه قرمزه. بگو بله. و بعد با تفنگ فرضی اش مغزم را نشانه می گیرد. تیر می زند اما نمی میرم.

باید با حقیقت روبرو شود. شاید من نتوانم اخم کنم، قهرکنم و با رفتارم بفهمانم که کارهایش درست نیست، اما می توانم طوری رفتار کنم که بداند زندگی هرطور که او خواست، نمی گذرد.

باید بداند هرچقدر هم که هنوز از هم دورباشیم و از فحش دادن خوشش بیاید و از من که می‌گویم فحش دادن خوب نیست، بدش بیاید، نمی تواند با تفنگ نامرئی میان دست های کوچکش مرا بکشد.

دنیای کودکان، سپید و عمیق است.

گاهی اوقات در کنار کودکانمان حرف هایی می‌زنیم که عصبانیتمان را تخلیه کنیم و بتوانیم روزمان را بهتر بگذرانیم، اما کودک‌ باهوش امروز خیلی سریع تاثیر می پذیرد و یاد می گیرد.

مثال می زنم.

یکی دیگر از بچه های مهد، ۴ سال ونیم دارد.نامش علی است. هرزمان که به بازی دعوتش می کنم، می‌گوید:من تو کارخونه جلسه دارم. باید برم.

یا من میگرن دارم، باید مسکن بخورم.

یا کدوم مهندسی میاد بازی کنه آخه؟

و من فقط صبوری می‌کنم. با حرف زدن و تجربه ام در زمینه کودک، به دنیای خیال دعوتش می‌کنم.

قصه می گویم و می‌خواهم که رئیس کارخانه ام باشد، خیال کند که وقت کاری به پایان رسیده است و باید سریعا به سالن بازی مراجعه کنیم و رفتن به کارخانه را به ساعاتی که در خانه است، موکول کند.

تفاوت سنی پدر و مادر، نداشتن همبازی در خانه،و انتقال دغدغه‌های بزرگترها به ذهن کوچکشان آنان را، پژمرده و بی قرار می کند.

کودک امروز، تشنه بازی، محبت و آغوش است.

از همین نویسنده ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *