پس رویاها چه می‌شود؟

در این داستان، یک دختر جوان با پدرش درباره ادامه تحصیل و رفتن به شهر بحث می‌کند. پدر به شدت مخالف است و معتقد است که دخترش باید در خانه بماند و به ازدواج فکر کند. او به دخترش می‌گوید که به عنوان یک دختر، حق ندارد به شهر برود و تحصیل کند. دختر در مقابل، با اشک و التماس از پدر می‌خواهد که اجازه دهد به تحصیل ادامه دهد و به آرزوهایش برسد. پدر به شدت عصبانی می‌شود و به او آسیب می‌زند، اما دختر همچنان بر تصمیمش پافشاری می‌کند و می‌گوید که حتی اگر پدر او را نفرین کند یا محروم کند، باز هم می‌خواهد برود. در نهایت، پدر در حالی که به شدت تحت تأثیر قرار گرفته، در را به روی دخترش قفل می‌کند و او را در وضعیت دردناک و خونین رها می‌کند. این متن به تضاد بین سنت و مدرنیته، و همچنین مبارزه برای حقوق و آرزوهای زنان اشاره دارد.

|

۱۳ مرداد ۱۴۰۳

|

۰۸:۲۷

«همین که گفتم، همین قدرکه خوندی بسه! می خوای از تو روستا بلند شی بری یه شهر دیگه؛ چه غلطا! همین قدر هم گذاشتم بخونی از سرت زیادیه! آخرش باید بشینی کنج خونه کهنه بچتو بشوری چه معنی می ده دانشگاه!.»
اشک از چشمای دختر پایین ریخت و با هر قطره اشک انگار روح از بدنش ذره ذره جدا می شد، آهسته زیر لب حرف زد:
«چه طور پسرت بره اصفهان؟ بره کردستان؟ من نرم؟ چه فرقی دارم پدر جان؟.»
پدر زل زد به چشم های دخترش :
« تو یک دختری! اونجا می خوای بری چه غلطی بکنی؟ چی از این جا بلند شی بری پایتخت؛ مردم چی می گن؟ دو روز دیگه تو کل آبادی می پیچه که حاج احد غیرت نداشت ناموسشو فرستاده شهرغریب.»
با التماس رو در روی پدرش قرار گرفت :
«پدر جان …..پدر جان من اینهمه شب و روز خودمو کور کردم تا این رو کنکور دو رقمی شدم احترامتون واجب هر چی گفتین غیر از چشم هیچی از زبونم نشنیدین ولی این بار نه.»
پدر با تسبیح فیروزه ای تو دستش به صورت دخترش زد رد دونه های تسبیح مثل ردیفی از انگورهای سیاه صورت سفید دختر رو بنفش کرد و صداش چون رعد و برق آسمون چهار گوشه ی اتاق رو محاصره کرد:
«من اصلا نمی خوام تو درس بخونی، پسر یونس خان آومده واسه خواستگاریت می دونی دو هزارتا درخت خرما تو این آبادی داره؟.»
دختر درد و بغضش رو فروخورد و از صحبت باز نایستاد:
«اگه نخوام عروس بشم چی ؟، من باید درسمو بخونم چه شما اجازه بدی چه ندی می رم.»
پدر همچون یک گاو وحشی افسار گسیخته خودش رو به روی دخترش انداخت و موهای بلندش رو کشید ،با سیلی و لگد تن لهیده دخترک رو لگد مال کرد و نعره کشید:« تو غلط می کنی دختره سلیطه نمی ذارم بری نمی ذارم !.»
دهن دختر و بینی‌اش پر از خون شد و قطره قطره مثل گلبرگ های رز سرخ بر روی لباس سفیدش می چکید .
پدر نفس نفس می زد و خون دست هاشو با روسری دخترش پاک کرد و تکرار کرد:
«نمی ذارم….. نمی ذارم بری.»
دختر استوارتر از هر لحظه ای با هر سختی و دردی که بود بلند شد:
«پس رویاهام چی»
«رویاهاتو ببر تو گوووووور ببر تو گور فهمیدی.»
دختر به پاهای پدرش افتاد، خون بینی دختر روی انگشت های ورم کرده پدر ریخت. با صدایی از ته گلو گفت:
«التماست می کنم التماست می کنم پدر، فکر کن منم مثل پسرتم مثه یه پسر از خودم مراقبت می کنم اصلا فکر کن من مردم بذار برم .»
پدر موهای بلند دخترش رو توی دست های زمختش گره زد تا صورتش رو واضح ببینه و گفت:
«مثل پسرم باشه ، باشه ولی هر کی گفت دختر حاج احد کجاست می گم مردی از ارثمم محرومت می کنم میفهمی عاقت می کنم .»
دختر دیگه نای نفس کشیدن نداشت انگار صدایی از دوردست های حنجره اش در پیچ و خم درونش بیرون پرید:
«باشه عاقم کن؛ نفرینم کن؛ محرومم کن؛ منو بکش، ولی بذار برم.»
پدر موهای دخترش رو ول کرد. دختر روی قالی قرمز نقش بر زمین شد. بوی خون تمام خونه رو برداشته بود. پدر به چهارچوب قهوه ای در تکیه داد؛ سیگاری روشن کرد و تند تند پک زد. توی ذهنش دنبال کلمه ها و جمله ها گشت تا بتونه دختر غرق در خونش رو آروم کنه! اما بعضی اوقات کلمه‌ها و جمله‌ها در کنار هم رنگ می گیرند؛ خنجر می شوند و بو می گیرند. حرف پدر دختر بوی خون می داد. بوی خون دخترش بود؛ «نه» و در اتاق رو به روی دخترک قفل کرد.