مینا

|

۱۵ خرداد ۱۴۰۳

|

۰۹:۱۸

مینا

-سوزان پوربهزاد / داستان نویس-

آسمان دم کرده است. ابرها پایین آمده اند. خورشید دامن زردش را دور می‌اندازد و دامن سیاهش را می‌پوشد کلاغی از روی درخت از لبه لانه‌اش می‌پرد و لانه می‌لرزد.
مینا در آهنی خانه را شرق می‌بندد. چادرش را که باد با خود می‌برد را با دو دستش محکم زیر چانه اش می‌گیرد و تند تند راه می‌رود و کوچه را پس می‌زند و با کفش‌هایش پشت سرش طوفان به پا می‌کند. در می‌زند تق تق و کلوخ آهنی زنگ‌زده به در می‌خورد. صدایی فریاد می‌زند «بیا تو» . داخل می‌شود از راهروی نم‌دار خانه بوی شاش مانده می‌آید پیرزن جلو می‌آید و دست‌هایش را با پایین پیراهن چرک گلدارش خشک می‌کند و روسریش را دور سرش محکم می‌کند و همراه مینا داخل اتاق می‌شود. اصغر پشت منقل نشسته است موهایش سیاه و سیخ سیخ‌اند و قدش کوتاست و چشمانش از دو طرف صورتش کشیده شده‌اند بلافاصله می‌گوید: «زاغت را بزار که الان، شلوغ می شه» و آتش را باد می‌زند، مینا زاغ را به آهستگی لابه‌لای ذغال‌ها جا می‌دهد و مثل کبوتر خبررسان که لانه پیدا کرده است. باد که می‌زند قل‌قل می‌کند و دهان باز می‌کند. اصغر زاغ سفید و سفت را از لابه‌لای ذغال‌های قرمز برمی‌دارد و فوت می‌کند و اخم می‌کند و دستش را سر زانویش ‌می‌گذارد و همان‌طور که به زاغ خیره شده، ابروی راستش را به بالا می‌پراند و می‌گوید: تو خونتون طوفانه … مردت پریشونه و همراه باد به این‌طرف و آن‌طرف می‌ره. دخترکی لاغر با موه‌ها و چشمانی زرد بی‌رنگ هم سرگردونه! مینا خودش را با لبه چادرش باد می‌زند و می‌گوید: «طوفان نیست ولی شوهرم خونه نیست. خونه هم که میاد حوصله‌ام نداره. الانم مسافرته می‌تونی بگی کجاست؟!
اصغر زاغ را می‌چرخاند و می‌گوید طرف دیگر زاغ خانه‌ای می‌بینم. مسافرت نیست مردت همین‌جا تو یه خونه است. بختش دوتاست. حواستو جمع کن. طوفان هم میشه؛ مینا رنگش کمی می‌پرد و آب دهانش را قورت می‌دهد و می‌پرسد؟ قیافه‌اش مشخصه؟!
اصغر می‌گوید: «گفتمت که لاغر و زرد و خونگیه
مینا اخم می‌کند و می ‌گوید تو خونه؟! و سرش را بالا و پایین می‌کند.
پیرزن قوری چای را از کنار ذغال‌ها بر می‌دارد و برایش چای می‌ریزد. مینا هومی می‌کند استکانش را سر می‌کشد و می‌گوید: نکنه مریمویه و خنده، شانه و بدنش را تکان می‌دهد
پیرزن می‌پرسد: «همون دخترو که همراه بچه‌هاته؟! میگی یعنی دختر یدالله میوه فروش سر کوچه؟!!
همونه؟!! و می‌خنده
اصغر محکم‌تر از قبل می گوید: «خنده نداره. خب تو خونه ات کی غیر از اون هست؟ و نگاهی دقیق تر به زاغ می اندازد و می پرسد؟! که کوچه اشون خاکیه؟! مینا می گه حتماً!! من ندیدم خونه اشون رو و مثل ماشین که استارت بزند می خندد و می گوید: «یعنی تو خونه یدالله!! و بلند می شود پول را زمین می گذارد می گوید: «دستت درد نکنه
اصغر به پنجاه تومنی نگاه می کند و می گوید: «الان ساعتش نبود یکبار دیگه بیا درست بگم چه خبره تو زندگیت» مینا در خونه اصغر زاغ سوز را می بندد و می رود به سمت میوه فروشی خم می شود و از گوجه های تو سبدهای سیاه چند گوجه رنگ رفته و آب لمبو را جمع می کند. نیم نگاهی به یدالله می اندازد. یدالله با لبخند می گوید بزارید کمکتون کنم
مینا اخمی بهش می کند و می گوید: «خودم جمع می کنم و لباسهای تر و تمیز یدالله رو با دقت نگاه می کند یدالله می گوید: «چرا نمی زاری کمکتون کنم خانم چرا عجله می کنین؟! و گوجه خراب دیگری را از پلاستیک پرت می کند بیرون.
مینا وارد خانه می شود. خانه بهم ریخته است. و اسباب بازی ها ولو شده اند صورت پسرش قرمز شده و اشکهایش روی صورتش خشک شده اند مریم را صدا می کند و می گوید مریمو کجایی؟ مریم از تو اتاق خواب مینا در حالی که یک رژ لب دستش است وارد هال می شود و بوی ادکلن خوب مینا را می دهد. همان ادکلنی که ابراهیم برایش خریده بود. بوی ادکلن بنفشی که شیرین است و وقتی روی لباس می ماند به تلخی می زند.
به دستهای مریم نگاه می کند ظریف زرد و لاغر است. چشمان بی فروغش که گوشه اش کمی با مداد ناشیانه سیاه شده اند. صدای اصغر در سرش تکرار می شود. ظریف زرد خونگی؟!! تا الان به چشمهای مریم دقت نکرده بود و به لاغری زیادیش که حتی لباسهای بچگی مینا برایش گشاد بود. ابراهیم مردش چطور این یک مشت استخوان را … نه باورش نمی شود که ابراهیم نفس بد بوی مریم را که با دستش همیشه حایل دهنش می شد را به آغوش بکشد لبخند می زند و سرش را بالا و پایین می برد که مریم اشک در چشمانش جمع می شود و شروع می کند تند تند به جمع کردن اسباب بازیهای توی هال
پسرش می گوید: «مامان مریم منو دعوا کرد مینا با تعجب و عصبانیت می گوید: دعوا کرد تو رو؟! پسرش فین فین می کند و می گوید مامان می خواست خودش سریال ببینه کارتونم را خاموش کرد. مینا و خودش را به آغوش مینا می اندازد. مینا عرق کرده است. نفس نفس می زند رو به مریم می گوید هی فیلم ببین هی آرایش کن چه مرگته چکارت به عطر و ادکلن منه مریمو خیلی خیلی پرو شدی و بچه رو دعوا می کنی؟!!
مریم می گوید: چی خانم کجا پررو حالا چرا اینقدر مریمو مریمو می کنین بوی نفس مریم و داندانهای خراب جلوی دهنش اخمی به صورت مینا می آورد و می اندیشد که روسری مریم و موههای بافته اش طنابی شده که باید دور گردنش بپیجانم نه محال است ابراهیم مریم را ببوسد محال است! باید با گیسهایش دارش بزنم وسط همین خونه.
مریم به طرف آشپزخانه می رود صدای ظرفها که تند و تند به هم می خورند از آشپزخانه می آید مینا کلافه است پاهایش بی قراری می کنند قلبش می زند با خود می گوید ابراهیم اصلاً توجهی به مریم نداشت.
اصغر از کجا مریم را دیده؟ که اینقدر جالب قیافه اش و می گه؟!
شاید. شاید مریمم پیش اصغر زاغ سوز رفته گفته این حرفها را بگه اذیتش کنه! بپرسم ازش؟! نه دروغ جوابم و می ده. خیالش به دیروز و امروز و پارسال و سال های قبل می برد خیالش پرنده بی قراری شده که آشیان می خواهد.
تنها روی تخت دو نفره شان خوابیده بود و از گوشه در اتاقشان پای ابراهیم را می دید
تمنایی می گفت ابراهیم بیا و غروری پس می زدش پای لاغر و چرک مریم تند تند تکان می خورد و پای ابراهیم آرام گرفته بود. یاد عصری افتاد که دلش هوا کرده بود با ابراهیم تو پارک قدم بزنند و تا که صدایش بلند شده بود و گفته بود ؟!!
مریم گفته بود پس من ساندویچ درست می کنم و خودش تنها در پارک قدم زده بود و ابراهیم به بهانه بچه مریم را هم تاب می داد و مریم با صدای بلند می خندید.
کاش همون موقع وسط هوا و زمین مریم را هول داده بود. کاش با دستانش دهنش را بسته بود کاش ابراهیم را دعوا کرده بود. کاش نشون داده بود آن حس مبهم را و نیز توجه به مریم را که آزارش می داد. کاش خودش را گول نزده بود. کاش خود را قانع نکرده بود که هرگز ابراهیم به مریم نظر ندارد و برای هر حرکتی که می دید و قلبش را زخم می زد یک دلیل نیاورده بود و خودش را آرام نکرده بود و دلش را با دلداری های بیخود به خودش سرد نکرده بود.
صدای شکستن لیوان فکر مینا را پاره کرد با تمام وجود داد زد. مریمو چه مرگته؟ چه خبره؟ چکار می کنی؟!
که مریم مثل یک مار زخمی نزدیک مینا آمد و گفت هی چی می گی خب یک لیوان شکسته دلم خواست خب از دستم لیز خورد فک نکن تو فقط خانم این خونه ایی
و صدایش تمام ستونهای خانه را لرزاند. انگار فقط اونه که خانمه مینا شیشه ادکلن را به طرفش پرت کرد و قیافه روز اولی که آمد خونه یادش آمد.
یدالله با اون کلاهی که سرش گذاشته بود و دمپای های خاکی و جلیقه بافتنی اش لبهای خشکش و ریش سیخ سیخ و زیر سفیدش دست دخترک نحیفی را گرفته بود و می گفت دخترم آوردم دیدم تنهایی با بچه کار خونه سختته شوهرتم که نیست مسافرته لقمه نونی همینجا می خوره و کارات می کنه خانمی کن دستم تنگه بزار پیشت بمونه این همون دختر بود نون ابراهیم و خورده قد کشیده که حالا بزرگ و بزرگتر شده بود.
تصویر تلویزیون ماری را نشان می داد که می خزد داخل یک صندوقچه پر از مروارید تلویزیون را خاموش می کند. محکم دکمه را فشار می دهد.
نه اینجوری نمیشه مریم سرش را که شیشه ادکلن خورد گرفته بود. چشمهای بی حالش را درآمد و دهانش را بازد کرد دو دندان نیشش نمایان شد داد زد فک می کنی من خبر ندارم ها شوهررت آره شوهررت چطور گرفته تورو مینا آرامتر دستش را به کمرش زد و نزدیکش شد چی؟ چطور گرفته منو دختره هیز صدا پیدا کردی آره چرا نگم چرا نگم می دونم می خواستن از زندون بیرونت بیارن عقد ابراهیم کردنت هه هه هه…. اونم پدرت گریه زاری کرده. مادرت از کجا میاد پیشت! زندون پدرت این اتوبوس و چطوری خریده…. ابراهیم اتوبوسش و داده پدرتم تریاک ها را به گردن گرفته تو هم همراهشان بودی ها… اتوبوستون… که اینقدر ژست می گیری به خاطر تریاک های ابراهیمه و هر هر می خنده. فک می کنی ژست خانمی می گیری و لباسهای خوشگل می پوشی خانمی شدی بدبخت خبرات دارم.
مینا از درد حرفهای مریم صورتش قرمز شده بود به خودش می پیچید و دلش درد می کند یاد زندان ته ذهنش طوری است که فکر می کرد فیلمی در بچگی دیده است.
مریم روسریش و محکم می کند و از در بیرون می رود. پسر مینا گریه می کند و می گوید نرو نرو مریم نرو…. و پشت سرش می دود و مینا دستش را می گیرد و می گوید گمش کن مادر چرا گریه می کنی بزار بره زرد کصافت خدمتش می رسم به پدرش می گم می گم که دم درآورده است دخترت نون منو خورده وحشی شده بیا تحویلش بگیر پسر مینا می گوید مامان دروغ نگفتم مریم برام کارتون گذاشت نزاره بره مامان. مینا چادر سیاهش را دنبال خودش می کشد نصف چادر به سر و نصفی دیگر زمین را جارو می کرد.
یدالله را توی میوه فروشی می بیند پیراهن مردانه یدالله که دکمه اش را دور گردن بسته از عرق خیس شده ریشش کمی سفید تر شده و لب های سیاهش از لای سبیل های زمختش بیرون زده اند.
مینا داد می زند: یدالله دخترت نون دادم بزرگ کردم چی می گه چشه کار نمی کنه و زبون درآورده همش جلو تلویزیونه مگه تو نگفتی خانمی کن.
بیا اینم خانمی دستمزدم بیا بیا زبونش و ببرن. مغازه به ناگاه ساکت شد مشتری ها رویشان را برگرداند. به طرف مینا صاحب مغازه از پشت ترازو پرید دم در یدالله سبد پیاز را محکم پرت کرد و گفت خانم آرومتر.
آروم باشین و یه نگاهی به صاحب مغازه می کند و می گوید بیاید اینور صحبت کنیم چطو شده شما که همش از مریم تعریف می کردین هیچ وقت عصبانی نبودین بچه کجاست؟! در خونه تون چرا بازه؟ خانم آروم باشین جلو مشتری زشته خوبیت نداره با این سر و وضع تو کوچه. مینا می گوید یدالله بگو و تکیه می دهد به تیر چراغ برق و پسرش و لای پاهای برهنه اش زیر چادر کنار خودش می کشاند.
تو بگو یدالله کم خوبی کردم یدالله آهسته می گوید مردارو اینروزا با دعوا نمی شه درست کرد. خانمم بشم! مینا چشمهای بیرون زده اش را رو به طرف یدالله می گرداند و می گوید پس تو خبر داری ها!! می دونی کجاست؟ یک ماهه خانم یک ماه .

مینا دوباره کجاست را با داد می گوید و می گوید بگووو اگر می دونی بگوو. اگه ….. یدالله سرش را تکان می دهد و می گوید. چی بگم. مینا خانم و کلاه سفید قلاب دوزی دور سرش را جابه جا می کند. مینا شانه اش را بر می گرداند طرف خودش بگو یدالله کشتیم بگو و اشکهایی که نمی خواست و نمی بایست سراریز شدن یدالله آهسته می گوید شما برا تریاک کشیدن آغا سختگیری می کنین؟

مینا صدای شکستن چوب را به خاطر آورد و پرت کردن منتقل را و فریاد ابراهیم را که پس من می رم زن می گیرم یدالله دستی به چانه اش می کشد و دهانش بدون دندانش را باز می کند هیچی آغا گاهی میونه خانه ما خودش گفته بود کمکی می خواد برای شما که دست تنها نباشید که من مریم را برایتان آوردم آغا ابراهیم گفته بود نمی زارم بهش بد بگذره و سکوت طولانی شد یدالله با دمپایی اش خاکها را بالا و پایین می برد و می گوید آغا گفتن برای محرمیت دخترت که بزرگ شده یه صیغه محرمیتی هم خوندن مینا می گوید آهان پس دخترت مریمو رو چپوندی به آغا ها!!! یدالله می گوید نه من چیزی نگفتم بخدا خودشون گفتن. گفتن که دوست دارن دخترا از زندون و اینا نجات بدن.
قرار شد هفته ای پیش که رسمی شد عقدشون خونه ای هم براش بخرن خدا رو شکر دختر ما هم سرو و سامون گرفت مینا با این جمله یدالله بی جان می شود. سرد می شود. نگاهش می میرد زانوهایش سست می شود.
و به آسمان خیره می شود.
ابرها به هم چسبیده اند و دامن سیاه خورشید دور گلوی مینا پیچیده بود. کلاغ مرتباً جیغ می کشید جفتی در لانه نبود.