-مهناز رجبی زاده-
نور مهتاب توی حیاط افتاده است. جیرجیرکها غوغا میکنند. حسن روی تخت آهنی نشسته و استکان چای پررنگی روبهرویش است. خیره به استکان چای شده تا به دهانش نزدیک کند، فکرها به ذهنش هجوم میآورند.
مسابقهی فوتبال به ثانیههای پایانی رسیده بود که صدای زنش از توی آشپزخانه همزمان شده بود با سوت پایان بازی. پهلویش را گرفته و خودش را توی هال پرت کرده بود. به خودش پیچیده و نخهای قالی را چنگ زده بود.
آخرین نگاهش توی بیمارستان وصل شده بود به نگاه حسن و چشمهایش نیمه باز مانده بود. دکتر دستی روی شانهاش به نشانهی همدردی گذاشته و گفته بود: «آپاندیس توی شکمش ترکیده، دیر آوردینش.» حسن زمزمه میکند: «آپاندیس لعنتی» صدای بسته شدن در آهنی مثل صدای زنگ تلفنی نابهنگام دلهره انداخت توی دلش. به خودش آمد، پایش رابه استکان زده و چای ریخته بود روی فرش. مردی لاغر اندام مثل شبحی در مهتاب، جلوی در ظاهر شده بود. نفس نفس میزد. دستپاچه لباسش را طوری میتکاند انگار از معرکهی دعوایی فرار کرده است. جلو میآید. آب دهانش را قورت میدهد. رو به حسن میگوید: «نترس نترس، ماشینم خراب شده، توی جاده مانده. توی این روستای لعنتی سگها پاچه میگیرن. دیدم در نیمه بازه، خودمو انداختم توی حیاط. کلی راه رو پیاده اومدم. «لحظهای سکوت مثل میانجی بین آنها قرار میگیرد، فقط صدای جیرجیرکها و صدای ناهماهنگ پارس سگها از دور شنیده میشود. حسن از روی تخت پایین میپرد. عرق پیشانیش در مهتاب برق میزند. نگاهشان به هم دوخته شده، انگار دو تا دشمن هستند که میخواهند دوئل کنند. فقط یکی از آنها باید زنده بماند.
غریبه: «آدم که نکشتم، گفتم که ماشینم خراب شده.» سرش را برمیگرداند و به در بسته خیره میشود. حسن فکر میکند که حتما بیچاره ترسیده . «سگها غریبه ببینن پارس میکنن » این را حسن میگوید و به غریبه دقیق میشود. جای زخم کهنهای زیر چشمش نمایان است.
غریبه:«ایطوری نگام نکن. هیچ خوشم نمیاد کسی تو چشمام خیره خیره نگاه کنه، ادمای این روستا عادت دارن به غریبه خیره بشن؟»پوزخندی میزند.حسن میگوید:« ها خیره میشن تا غریبه پررو نشه. مث گاو سرتو انداختی پایین و پریدی توی خونه مردم،نگفتی زن و بچه توی حیاط باشه. ناموس نداری؟» رگ گردن حسن بیرون زده است.غریبه: «کوتاه بیا عمووو، نصفه شبه. اصلا برمیگردم، گفتم که ماشینم خراب شده، روشنایی روستا منو اینجا کشوند.»باد میپیچد توی درختان حیاط، برگها را میلرزاند و انگار تنهایی را آوار میکند سر حسن. رو به غریبه میگوید:«دنبال دردسر نیستم. زنم تازه مرده، عصبی هستم. چون تو راه موندی چیزی نمیگم. حالا بیا روی تخت بشین.» غریبه نگاهی به آنطرف حیاط میاندازد و میگوید: «میرم دست و رومو بشورم.» انگشتان خیسش را در هوا میتکاند و میآید لبهی تخت مینشیند. سیگاری از جیب پیراهن سفید بلندش بیرون میآورد. همینطور فندک. سیگار را روشن میکند. پک میزند. سرش را به طرف در حیاط میچرخاند و انگار که سگ بزرگی نگاهش کند زود سرش را میدزدد. «پس تنهایی» این را میگوید و تند تند پک میزند به سیگار و به 3 خاکستری که میریزد روی موزاییک خیره میشود.حسن میگوید:«خوب رفتی تو لاک خودت» غریبه خودش را جمع و جور میکند. شال را از دور گردنش باز میکند. حسن فکر میکند گردن باریک او با کلهی گندهاش تناسبی ندارد و توی ذهنش او را با مترسکی که چند روز پیش سر جالیز درست کرده بود و مدام توی باد تکان میخورد مقایسه میکند. سرش را تکان میدهد تا تصویر مترسک از کلهاش بیرون بپرد. غریبه کفشش را روی ته سیگار میفشرد، بعد تفی توی دستش میاندازد و موهای جوگندمی و پرپشتش را با کف دست صاف میکند. نگاهش را میدهد به سمت شیر آب که آن را محکم نبسته و آب چکه میکند.
میگوید:« توی جاده بودم. جادهی قدیمی با آسفالتهای ترک خورده. اینجور جادههایی سگ و روباه زنده و مرده زیاد میبینی. ماشین سواری که هیچ، یه چن تا ماشین سنگین نزدیکای غروب بود ولی هنوز هوا داغ بود.
شیشه ماشین رو که پایین میآوردی، باد گرم صورتتو میسوزوند. باد اومده بود و خارای بیابون رو کنده و وسط جاده پرت کرده بود. از دور فکر میکردی آدمیزادی تو خودش جمع شده. حواسم به جاده بود، جادهای که ترس مینداخت تو دل هر آدم نترسی.» سبیلهایش را تاب میدهد و میگوید: «نه از سیاهی و تاریکی. نه. مرد گنده از تاریکی نمیترسه. از ادمای ناجوری میترسه که وسط جاده خفتتو میگیرن و تا بفهمی با کی طرفی، تیری تویکلت خالی میکنن و الفاتحه.» تکهی ابری جلوی ماه را گرفته. حسن خیره شده به غریبه. غریبه ادامه میدهد: «جادهی لامصب تموم بشو نبود. به پاسگاه هنوز نرسیده بودم. چشمم به جاده بود که یکدفه نمیدونم چی دیدم، چی شد. ترمز کشیدم. تویوتایی وسط جاده رو گرفته بود.» صدای زوزهی سگی از دور شنیده میشود. غریبه سرش را میچرخاند. نگاهی به در میاندازد و بعد انگار که ازچیزی مطمئن شده باشد، ادامه میدهد:« انگار که کسی بخواد از فرمون جدام کنه و من نخوام. سفت و محکم فرمون رو چسبیده بودم. مث یه بچه که به مادرش چسبیده باشه. تاریکی غلیظ شده بود. از تویوتا دو نفر بیرون پریدن. با خودم گفتم الان مغزم وسط جاده پاشیده میشه.. عق زدم. از ترس بود. به شیشه ماشین زدن. سر و گردنشون پوشیده بود. دستام میلرزید. تفنگ داشتن بیمروتا. سوییچ رو چرخوندم. پا رو گاز گذاشتم و انداختم توخاکی. همه چی توی گرد و خاک و تاریکی پشت سرم موند. نمیدونستم به کجا میرم. من که چیزی نداشتم اونا دنبالم بودن.« غریبه خیره میشود به موزاییک و کفشش را میفشرد روی مارمولک ریزی که میخواست از روی کفش باالا برود. میگوید: «خدا بهم رحم کرد که جون سالم به در بردم.«حسن تحت تاثیر حرفهای غریبه، خیره به استکان خالی میشود و میگوید:« تا دم مرگ رفتم. من و علی دوستم دوران سربازی.» سرش را پایین میاندازد و استکان را میچرخاند. ادامه میدهد: «دو تا سرباز لاغر و مردنی. توی برجک به نوبت نگهبانی میدادیم. منطقه صفر مرزی. میدونی که اونجا درگیری بین مامورا و اشرار،قاچاقچی و … زیاد اتفاق میافته.» غریبه یک لحظه میلرزد. رو به آسمان شب، میگوید:«شبای اینجا عجب خنکه.» توی خودش مچاله میشود. حسن بی اعتنا به حرفش، انگار که چیزی نشنیده، ادامه میدهد: « علی تازه از مرخصی برگشته بود. زنش زایمان کرده بود. از وقتی برگشته بود اون ادم قبلی نبود. مدام میخندید. عکس پسرش و میبوسید و میذاشت رو پیشونیش. نگاش که میکردم دلم میسوخت براش نمیدونم چرا… ، اونشب نوبت نگهبانی من بود. دلم آشوب بود. احساس میکردم هوا بوی باروت میده. علی میخواست بره پایین برجک، یک لحظه سرش رو چرخوند. خنده رو لباش بود که یکدفه متوجه نور لیزر شدم. اشرار کمین کرده بودن، اسلحه دوربین دار داشتن. فرصت نشد اصلا..» حسن دستش را مشت میکند. چهرهاش درهم میشود. ادامه میدهد:«علی لبخند بر لب، کف برجک افتاد و شهید شده بود. تصویر اون لحظه هنوز که هنوزه بعد از این همه سال توی ذهنمه. مگه میشه پاک بش؟. نمیدونم چی شد، چیکار کردم. به هر طرف تیراندازی میکردم.صدای تیراندازی توی اسمون میپیچید. نمیدونم چند نفر بودن ولی موفق نشدن.» حسن اشکی که برای علی توی چشمهایش جمع شده بود را پاک میکند. دود سیگار فضا را پر کرده. غریبه انگار لال شده است. سکوتی هولانگیز برقرار میشود. حسن سرش را روی زانوهایش میگذارد و به فردا فکر میکند. باز هم علی میخندد. صدای خندهاش توی گوش حسن میپیچد و لحظهای بعد صدای دیگری ، خندهی علی راضعیف و ضعیفتر میکند. حسن با صدای ضربهی در ، از خواب بیدار میشود. کسی به در میکوبد. مچاله به خواب رفته بود. گردنش را میگیرد. خیره به جای خالی غریبه، گیج از تخت پایین میپرد. در را باز میکند. انگار بخار جلوی چشمهایش را گرفته باشد. آنها را میمالد. پیرمرد همسایه نفس نفس میزند. به چهره خوابآلود حسن نگاهی میاندازد و آب دهانش را قورت میدهد و میگوید: « دیشب. » حسن: « دیشب چی؟» پیرمرد عطسهای بلند میزند. دماغش را بالا میکشد و میگوید: «میگن دیشب توی جاده قدیمی جهنمی به پا بوده. یه شرور ازخدا بیخبر جاده رو بسته، زمین و آسمون رو به گلوله بسته، بیچاره آدمایی که.. آخرالزمون شده عمو، معلوم نیست گرفتنش یا نه ، خدا ایجور ادمایی رو از رو زمین ورداره.» صدای خروسی از دور شنیده میشود. حسن گیج میگوید: «صدای خروسه؟» پیرمرد دست لرزانش را روی شانههای حسن میگذارد و میگوید: «انگار اینجا نیستی، خواستم بگم حواست جمع باشه. روستا ناامن شده عمو.» پیرمرد خلط گلویش را توی دهانش جمع میکند، دور که میشود، پرتش میکند. حسن در را میبندد. سعی میکند تعادلش را حفظ کند. راه که میرود پاهایش میلرزند. خودش را به تخت میرساند. لبهی تخت مینشیند. خیره به جای خالی غریبه و به ته سیگارهایی که روی هم تلنبار شدهاند. انگار غریبه از اهالی آنجا خودش را پنهان کرده است. حسن پای برهنهاش را روی ته سیگارها با تمام قدرت میفشرد.