فریدون و سپاهش در مسیر رفتن به سوی ضحاک باید ازاروندرود (دجله) میگذشتند. وقتی که به اروندرود رسیدند فریدون به رودبانان درود فرستاد و خواهان زورق و قایق شد. رودبانان از آوردن زورق امتناع کردند و گفتند که حتی برای عبور یک پشه هم از مرز باید اجازهی رسمی پادشاه (ضحاک) را داشته باشند.
چو آمد به نزدیک اروند رود
فرستاد زی رودبانان درود
بران رودبان گفت پیروز شاه
که کشتی برافگن هم اکنون به راه
مرا با سپاهم بدان سو رسان
از اینها کسی را بدین سو ممان
نیاورد کشتی نگهبان رود
نیامد بگفت فریدون فرود
چنین داد پاسخ که شاه جهان
چنین گفت با من سخن در نهان
که مگذار یک پشه را تا نخست
جوازی بیابی و مهری درست
فریدون که این حرف رودبانان را شنید خشمگین شد و در حالیکه وجودش لبریز از خشم و جنگاوری بود با اسب خود “گلرنگ” به آب اروندرود زد. به دنبال او همه یارانش آماده شدند و در همان لحظه به سمت دریا حرکت کردند و سوار بر آن اسبهای تیزرو تا زین اسب به درون آب رودخانه رفتند.
هم آنگه میانِ کیانی بِبَست
بران بارهٔ تیزتک بَر نشست
سرش تیز شد کینه و جنگ را
به آب اندر افگند گلرنگ را
ببستند یارانش یکسر کمر
همیدون به دریا نهادند سر
بر آن باد پایان با آفرین
به آب اندرون غرقه کردند زین
فریدون و سپاهش بعد از گذشتن از اروندرود به خشکی رسیدند وکینهجوی به سمت “دزهوخت کنگ” -که به زبان پهلوی همان بیتالمقدس است- پایتخت ضحاک است میروند.
وقتی که از دشت گذر کردند و به نزدیک شهری رسیدند که به قصد آن آمده بودند، فریدون از فاصلهی یک میلی نگاه کرد و کاخ ضحاک را دید که به دلیل ارتفاع بلند کاخ ضحاک و زیباییاش نسبت به سایر خانهها مانند سیارهی مشتری در آسمان میدرخشید و مکانی شاد و آرام به نظر میرسید.
چو از دشت نزدیک شهر آمدند
کزان شهر جوینده بهر آمدند
ز یک میل کرد آفریدون نگاه
یکی کاخ دید اندر آن شهر شاد
فروزنده چون مشتری بر سپهر
همه جای شادی و آرام و مهر
فریدون به یارانش میگوید کسی که قدرت داشته چنین قصر زیبا و باشکوهی را بنا کند حتما سحر و جادو هم میداند. پس باید برای رویارویی با او عجله کنیم و به ضحاک فرصت و مهلتی برای آماده شدن برای جنگ ندهیم.
بعد از گفت این حرف با یک دستش گرز گاوسار را گرفت و با دست دیگرش افسار اسب تیزرویش را کشید و به سرعت حرکت کرد انگارآتشی بود که از زمین پیش دیدگان نگهبانان قصر ضحاک رویید.
به یارانش گفت آنکه بر تیره خاک
برآرد چنین بر ز جای از مغاک
بترسم همی زانکه با او جهان
مگر راز دارد یکی در نهان
بیاید که ما را بدین جای تنگ شتابیدن آید به روز درنگ
بگفت و به گرز گران دست برد
عنان بارهٔ تیزتک را سپرد
تو گفتی یکی آتشستی درست
که پیش نگهبان ایوان بِرُست
حملهی فریدون به کاخ ضحاک را در شمارهی بعد خواهیم خواند