آشتی
-مرضیه محمدی- آشتی پوران خانم، گوشه طاقچه نشست. از پنجره به آسمان نگاه کرد و توی دلش گفت: منو تنها نذار. من جون جنگیدن با اینا رو ندارم. بعد دستش را آورد بالا و گذاشت بیخ گلویش، حس کرد یک چیزی توی گلویش گیر کرده، حسکرد اگر گریه نکند میترکد.