پس رویاها چه میشود؟
در این داستان، یک دختر جوان با پدرش درباره ادامه تحصیل و رفتن به شهر بحث میکند. پدر به شدت مخالف است و معتقد است که دخترش باید در خانه بماند و به ازدواج فکر کند. او به دخترش میگوید که به عنوان یک دختر، حق ندارد به شهر برود و تحصیل کند. دختر در مقابل، با اشک و التماس از پدر میخواهد که اجازه دهد به تحصیل ادامه دهد و به آرزوهایش برسد. پدر به شدت عصبانی میشود و به او آسیب میزند، اما دختر همچنان بر تصمیمش پافشاری میکند و میگوید که حتی اگر پدر او را نفرین کند یا محروم کند، باز هم میخواهد برود. در نهایت، پدر در حالی که به شدت تحت تأثیر قرار گرفته، در را به روی دخترش قفل میکند و او را در وضعیت دردناک و خونین رها میکند. این متن به تضاد بین سنت و مدرنیته، و همچنین مبارزه برای حقوق و آرزوهای زنان اشاره دارد.