شبیخون

-مهناز رجبی زاده- نور مهتاب توی حیاط افتاده است. جیرجیرک‌ها غوغا می‌کنند. حسن روی تخت آهنی نشسته و استکان چای پررنگی روبه‌رویش است. خیره به استکان چای شده تا به دهانش نزدیک کند، فکرها به ذهنش هجوم می‌آورند. مسابقه‌ی فوتبال به ثانیه‌های پایانی رسیده بود که صدای زنش از توی