کوچه
از پلهها دویدم پایین… عصبانی بودم… خیلی عصبانی… از در نردهای که باز بود، گذشتم… نزدیک غروب بود. آسمان سرخرنگ، مثل شررهای آتش میدرخشید و سایهی ساختمانها را روی خیابان میانداخت… سایهروشنهای هوا، خیابان شلوغِ روبهرو را ترسناک میکرد… اینکه خیابان همیشگی نبود… سالها از اینجا گذشته بودم، هر روز…