کوچه

از پله‌ها دویدم پایین… عصبانی بودم… خیلی عصبانی… از در نرده‌ای که باز بود، گذشتم… نزدیک غروب بود. آسمان سرخ‌رنگ، مثل شررهای آتش می‌درخشید و سایه‌ی ساختمان‌ها را روی خیابان می‌انداخت… سایه‌روشن‌های هوا، خیابان شلوغِ روبه‌رو را ترسناک می‌کرد… این‌که خیابان همیشگی نبود… سال‌ها از این‌جا گذشته بودم، هر روز…

داستانی که استثنا است

بـذار حرفاموبگـم بعـد ا گه اشـتباه بـود هیچی بهم نده، تـازه از یه اشـتباهی خالص شـدی ولی هنوز داری غصه میخوری. احسـاس میکنـی دوروبـرت هیچکـس نیسـت. نـه اینکـه کسـی رونداشـته باشـی نـه، ولـی دلـت بـه دلشـون راه نـداره. زن بـه چـادر سـیاه فالگیرکـه دور کمـرش محکـم شـده بـود و پائینـش

طلا جان

طلا جان خورشید در اسمان جولان میداد نسیم سردی وزید و برگهای خشک را روی اسفالت میکشید اتوبوس زرد واحد از جلوی ایستگاه رد شد پیرمرد اما به عصای چوبی تکیه داده ، روی نیمکت نشسته بود. ساعت ها گذشت غروب افتاب رنگ طلای اش را روی دستهای خشکیده پیرمرد

من تنها نبودم…

من تنها نبودم…     با صدای سوتی در گوشم بلند شدم و چشمانم را بازکردم یک نفس عمیق کشیدم و کمربندم را باز کردم و سعی کردم ارتباط تصویری با زمین رو دوباره برقرار کنم. پس از مدتی، زمین بالاخره جواب داد و موفقیت من رو تبریک گفت، من