مهمان می آید..

افسـانه سـرش را از روی صفحه ی گوشـی بلند کـرد و بـه صندلـی کنـار پنجـره نـگاه کـرد. یـک ربعـی مـی شـد که بی بی اش نشسـته بـود آنجا و چشـم دوختـه بـود بـه حیـاط. موبایلـش را گذاشـت روی میـز، آمـد کنـارش نشسـت و گفت: به چی نگاه می کنی بی

حَجّی که پایانش بهشت بود…

حَجّی که پایانش بهشت بود… آخرین روزای حجِ سال 94 خورشیدی بود، همه کم کم آماده شدیم برای رفتن به منا. من اولین بار بود که به حج می آمدم. شنیده بودم بعد از سَعی در منا، روز عید قربان، گوسفند قربانی می کنیم. بعد از دو شب اسکان در

من سی سالگی ام را فراموش کردم…

من سی سالگی ام را فراموش کردم… آخرین بیمار از مطب بیرون رفت. به ساعت نگاه کردم، ساعت 8 و سی دقیقه بود. وسایلم را در کیفم گذاشتم و با منشی­ام خداحافظی کردم و از پله­های ساختمان پزشکان پایین آمدم. داخل ماشینم نشستم و شروع به مرور فعالیت­هایی که از

“دهش”

“دهش” ترک های ریز روی دیوارهای اتاق خواب رابادقت نگاه کرد. سطحیه… یه رنگ بزنم روش درست میشه -یه سطل رنگ یاسی بخرلطفا برای اتاق خواب پیام رافرستاد. تابلوی جدیدی که کشیده بودهنوز روی سه پایه بود تصویردرهمی که اگردقیق نگاهش میکردی پراززن هاومردهایی بودکه انگار فقط چشم بودند بانگاه

معصومه

در خانـه را کـه بسـت خیابـان روی سـرش هـوار شـد. بـا دشـواری چـادرش را از  دســت بادهــای بهــاری نجــات داد و بــه خــود پیچانــد تــا بیشــتر در چشــم هایــی کـه بـه او خیـره شـده بودنـد ، جلـوه نمایـی نکنـد. صـدای پـچ پـچ جوانانـی کـه ســر کوچــه و جلــوی در خانــه