طلا جان
طلا جان خورشید در اسمان جولان میداد نسیم سردی وزید و برگهای خشک را روی اسفالت میکشید اتوبوس زرد واحد از جلوی ایستگاه رد شد پیرمرد اما به عصای چوبی تکیه داده ، روی نیمکت نشسته بود. ساعت ها گذشت غروب افتاب رنگ طلای اش را روی دستهای خشکیده پیرمرد