خاطرات خوابگاه چالش لهجه ها تازه از دانشگاه به خوابگاه بر گشته ام. مشغول عوض کردن لباس هایم هستم. فکر این که چه طور و تا چند وقت بتوانم در این اتاق بی پنجره دوام بیاورم، ذهنم را درگیر کرده است. اکرم در اتاق را باز می کند و با
سـالیان درازی اسـت کـه در گوشـه ای از خـا ک کویـر نشسـته ام. فرزندانـم سـال هـای زیـای مـرا از یـاد بـرده بودنـد. هـر از گاهـی تکـه ای از وجـودم را مـی خراشـیدند و بـرای بـاغ هـای پسـته بـه ارمغـان مـی بردنـد. آنهـا کهنسـالی و آفتـاب خوردگـی ام را بهانـه ای