قلم به من پای ایستادگی داد
ساعت ۲ ظهر، عرق تند گرمای تابستان، ایستگاه تجریش، مترو.
همین مختصر مختصات جغرافیایی کافی است که بدانید من کجا بودم.
با گامهای محکم پدر و ترس آشکارم از هوای آلوده و سر و صداهای بلند مردم تهران خودم را به شهدای هفتم تیر رساندم.
زندگی برای دخترها، سخت گذشته، همیشه. هر کس هم انکار می کند، یا داخل یک خانواده ایرانی بزرگ نشده یا صدایش از جای گرم بلند می شود.
وگرنه هر زنی که این مطلب را می خواند، می داند اجازه گرفتن یک دختر شهرستانی از خانواده و رفتن به پایتخت چه جنایتی محسوب می شود. آن هم تنها!
خدا را شکر آفتاب از سمت خوبی طلوع کرده بود و توانستم کلاسهای نویسندگی ام را ثبت نام کنم و بروم.
رفتن؟
راحت خوانده میشود اما…
حرمت قلم به من پای ایستادگی داد.
من جانم را گذاشتم و رفتم.
می دانید چه اشک هایی ریخته شد؟
دلتنگی امانم را بریده بود.
امان مادرم را بیشتر.
مادرهای نگران خیلی گناه دارند.
کاری هم از دستم بر نمی آمد.
دوسال یک ماه مانده و نمانده کلاسم را به پایان رساندم.
و حالا که زیرآفتاب تیز کرمان ایستاده ام آن روزهای سخت را به یاد می آورم.
پدر به جنگیدن تشویقم می کند، مادر اما هنوز دور و دلتنگ و نگران است.
انگار هنوز نپذیرفته نباشد که پرنده اش پرواز یاد گرفته!
انگار بال های پرنده را ندیده باشد. من هم که بغض ترمینال جنوبم و مسافران در گلویم گریه می کنند.