روز بی بی

|

۰۳ فروردین ۱۳۹۸

|

۰۷:۰۰

بی بـی عصایـش را انداخـت تـوی باغچـه، لای برگهـای زرد و خشـک ، گنجشـکها پـر کشـیدند و تـوی آسـمان محـو شـدند . هـوا سـرد بـود و بیبـی با ژا کت بلند و گشـادی کـه تنش کرده بود نرمـش میکـرد. کمـرش خمیـده و قشـنگی صورتـش بیـن چیـن و چروکهـای پیـری گـم شـده بـود. یکدفعـه خنـدهام گرفـت ، خندیـدم. دسـت مـادر تـوی صورتـم خـورد و از خـواب بیـدارم کـرد. گفـت : » دختـر گنـده فقـط بلـده تـا لنـگ ظهر بخوابه، پاشـو ببیـن کار و زندگیـت چیـه.« نگاهـی بـه سـاعت انداختـم، 9 بـود. بلنـد شـدم. دسـت و صورتـم را شسـتم. تـوی آینـه بـه خـودم نگاه کـردم. چشـمهایم پـف کـرده بـود. رفتـم و بـه اتـاق بیبـی سـرک کشـیدم. جثـهی کوچـک و مریضـش هنـوز الی پتـو بـود. خـواب خـواب بـود. حتمـا پـدر آمپولـش را زده و حـاال آرام مثـل یـک بچـه بـه خـواب رفتـه بـود. صـدای مادر آنقـدر بلند بود که از آشـپرخانه ً در اتـاق را بسـتم مـادر مـدام غـر مـیزد شـنیده میشـد. فـورا انـگار بنـد نافشـو بـا غـر زدن بریـده بودنـد. میگفـت: » دیشـب تـا صبـح چشـم بـر هـم نذاشـتم، مگـه مـادر پیـرت مـیذاره بخوابـم. مـدام نالـه میکنـه. دارم دیوونـه میشـم. کاش سـرطان زودتـر میکشـتش راحتمـون میکـرد.« پـدر صدایـش را باالتـر از صـدای مـادر بـرد و گفـت:» زن، مادرمـه، میگـی چیـکار کنـم. بندازمـش بیـرون؟« حرفهـای آنهـا همیشـه بـه دعـوا میکشـید. حوصلـه نداشـتم، صبحانـه نخـورده بـه اتاقـم رفتـم. کتـاب روی میـز را بـاز کـردم. چشـمهایم روی یـک کلمـه مانـد و جلوتـر نرفـت. فکـرم همـه جـا میرفـت. بیبـی عصـا بـه دسـت دور حیـاط میگشـت و میگفـت:» مبـادا مورچههـا را بکشـی مورچههـا ضعیفـن.« عصاشـو از دسـتش میگرفتـم و باهـاش یکییکـی مورچههـا را میکشـتم. او داد مـیزد، داد مـیزد. صدایـش یکدفعـه تـوی گوشـم پیچیـد. کتـاب نخوانـده را پـرت کـردم و از اتـاق بیـرون رفتـم. موهـای سـرش ریختـه و چشـمهای ریـزش گـود رفتـه بودنـد. مـادر داشـت قاشـق قاشـق سـوپ تـوی دهانـش میریخـت. بـی بـی دسـتش را زد زیـر قاشـق و دهـان بیدندانـش را بـاز کـرد و گفـت » بیبـی دارم میمیـرم، اخ، درد دارم« دسـتش را گرفتـم و نتوانسـتم جلـوی اشـکهایم را بگیـرم. مـادر یکدفعـه صورتش سـر خ شـد. قاشـق را محکم انداخت توی ظرف سـوپ، سـوپ ریخـت روی پتـو، بابـا جلـوی در ایسـتاده بـود. مـادر بلنـد شـد و گفـت.» دیگـه تحمـل ایـن پیـر زنـو نـدارم، یـا جـای مـن یـا …« بابـا بـازوی مـادر را گرفـت، او را پـرت کـرد گوشـهی اتـاق، سـرش محکـم بـه دیـوار خـورد. بعـد بیبـی را بـا پتـو بلنـد کـرد. او داد زد» منـو کجـا میبـری میترسـم .« مطمئـن بـودم دسـت و پـای بیبـی یـخ کـرده. درد بـا تـرس همـراه شـده بـود و بیبـی عـذاب میکشـید. پشـت سـر بابـا رفتـم و التماسـش کـردم. فایـده نداشـت. بیبـی را روی کولـش انداخـت و بعـد پلههـای زیر زمین را پاییـن رفـت. زیرزمیـن تاریـک و سـرد بـود. مـادر پارچههـای سـفید و چرکـی روی خـرت و پرتهـا کشـیده بـود . بابـا آن لحظـه هیچـی نمیدیـد. بیبـی را بـا پتـو گوشـهی دیـوار گذاشـت. ذرات گـرد و خـا ک تـوی هـوا پخش شـدند. سـرفه زدم. بابـا در زیر زمین را قفـل کـرد. دسـتهایش میلرزیدند و اشـک توی چشـمهایش جمـع شـده بـود. بـه سـرعت از پلههـا بـاال رفـت. بیبـی تنهـای تنهـا تـوی تاریکـی رهـا شـد. اشـکها صورتـم را خیـس کـرده بودنـد. وسـط پلههـا نشسـتم و بـه در زیـر زمیـن خیـره شـدم. میلرزیـدم، عروسـکم پـرت شـده بـود پاییـن پلههـا کنـار در زیـر زمیـن، گریـه میکـردم و میگفتـم عروسـکم مـرد. بیبـی دسـتی روی سـرم میکشـید و میگفـت:» عروسـک مگـه آدمـه بمیـره .« بعـد آنقـدر میخندیـد کـه مـن هـم باهـاش میخندیـدم و گریـه را فرامـوش میکـردم. قطـرهی بارانـی روی دماغـم چکیـد. صـدای نالـهی ضعیفـی از زیرزمین به گوشـم رسـید . نمیدانسـتم بیبی تـا کـی دوام مـیآورد.