دختر، زن و اجتماع!
برای تقدیمِ هدیه و بیانِ تبریک، شاید هیچ روزی سهل و ممتنعتر از روز دختر در تقویم وجود نداشته باشد.
فقطوفقط سالی یکبار چنین پایی میافتد که
خودت را روبهروی یک صف طولانی از لاکهای با درجاتِ رنگیِ نزدیک به هم،
که به شدت بر عدمِ تشابه رنگِ گوجهای با قرمزِ محض و سبز نعنایی از احیاناً
آبی و نوکمدادی از خاکستری تاکید میکنند، بیابی .
و با هر انتخاب از این رنگها،
سوهانی به گوشههای تیزِ روح و روانت بکشی تا به تمامی صیقل یابی و فرض هم گرفتیم که
انتخاب شایستهای انجام شد و یک شیءِ شیشهای در بین دستانت قرار گرفت که
تو هم به خوبی به ذاتِ رنگ او آگاهی؛
هنوز قدمهایت به روالِ عادی خود برنگشته،
یکدفعه سکندری خواهی خورد و خواهی دریافت که تقدیم یک شیءِ شیشهای، با آن قد و پهنا، تقریباً که نه،
کاملاً به هیچ میماند؛ برای یک بال، تنها یک پَر کفایت نمیکند.
و وقتی به نقطهی عدمِ کفایت رسیدی، همهچیز درست از همینجا شروع میشود.
لاک تنها یک خصیصه دارد و آن هم رنگ است، اما نقشهای گونهگونِ شال چه؟
عروسکهای با شمایل انسانی و حیوانیِ رنگارنگ چه؟
زیورآلاتِ تَکی و سِت چه؟
عطرهایی که جدای از رایحهای که دارند، شیشههای متفاوتی نیز دارند، چه؟
و این را هم میدانم که میدانی، معجزهی هریک از این هدایا، این است که واقعاً هریک، بهصورت جداگانه فاقد کاراکتر هستند؛ پس، چطور است با یک سوال اساسی حرفم را ادامه بدهم:
چرا تاکنون برای روز دختر، یک مجموعهی تکاملیافته از تمامیِ کالاهای مورد نیاز و قابل اتکا طراحی نشده است؟
من اما در این گزارش کارِ مشابهی را انجام دادهام،
تو گویی که ایستادهام پشت ویترین و به سختیِ هرچه تماتر، رنگ و نقشی را برگزیدهام و دمِ گوش او به نجوا گفتهام:
روز دختر. این کُد را که گفتهام، جانی گرفته و روبهروی خودم نشاندمش تا بگوید از این روز.
اولینِ آنها یک نونهالِ به قول خودش پانزدهونیم ساله بود. میگفت:
حضور روز دختر در تقویم ضروری نیست و اگر روز پدر و مادر وجود دارد،
بهخاطر حرمتی است که بر آنهاست و اگر هم قرار است روز دختر باشد؛
پس روزی را هم بهعنوان روز پسر در نظر داشته باشند تا دل آنها نیز شاد شود.
دو دخترِ دیگر همسنوسال او هم نسبت به روز خودشان نظر مشابه را داشتند.
آنها میگفتند: واقعاً چه کسی آمده و به مناسبت روز دختر جشن گرفته و پایکوبی کرده؟!
طوری که آنها به روز خودشان نگاه میکردند، تقریباً به شمایلِ یک خمیرِ خشک شده،
با رنگی یکدست میمانست. از آن شمایلهایی که جان میدهند برای لگد کردن!
بعد از آنها به سراغ دختری 24 ساله رفتم که به روز دختر نگاهی از بیرون داشت.
گویی که بر بالینِ مریضی نشسته باشد که فاقد حرکت، اما دارای علایم حیاتی است.
از آن مریضهایی که اگر ششماه یکبار هم به آنان سر بزنی، به همان حال و همان حالتاند.
او میگفت: واقعاً چه کسی است که به این روز اهمیت بدهد؟
اگر هم کسی تبریک بگوید، یا از سر لج در آوردنِ پسرهاست، یا برای خوشحال کردن دلِ خودشان!
در همین سنوسال، دخترِ دیگری را دیدم که همچنانکه به آن مریضِ بیتحرک مینگرید، میگفت:
من راجع به روز دختر نظر خاصی ندارم، ولی اگر باشد بهتر است؛
چون دختر مظلومترین قشر روی زمین است، از این بابت که نه زن است و نه مرد و نه پسر!
به گمانِ من او هم روز دختر را بیماری میدانست که نه زنده است و نه مُرده!
دخترِ دیگری را دیدم 23 ساله، او اما به روز دختر چنان مینگریست که به یک تندیسِ تراشخوردهی ظریف.
او میگفت: حضور روز دختر در تقویم ضروری است؛
چون دختر شخصیت ظریف و حساسی دارد و اهمیت دادن به او، شاید موجب بیشتر شدن موفقیت او شود.
24 سالهی دیگری هم بود که تقریبا نظر او را داشت.
او به دختر مترادفی قائل بود برای واژهی رحمت.
در بین اینها به مادری هم رسیدم که دختری 13 ساله داشت.
میگفت: دختر من خودش هدیهاش را میگیرد و ما اغلب یکیدو روز قبل از روز دختر، حواسمان به همهچیز هست.
او بهعنوان مادر عقیده داشت:
در زمانِ آنها چنینچیزی باب نبود و الان چند سالی است که روز دختر کمی پررنگ شده است.
او روز دختر را غریبهای کوچک میدانست که برای دختر 13 سالهاش، روزی در قالب هدیه را میفرستاد.
اینها همه دخترانِ شهر من بودند.
با دغدغههایی که به آنها میآمد.
نونهالانی که در آن بالا ذکرشان رفت،
روحیهی رقابتی داشتند، دلشان میخواست در هر سطحی که هستند،
پیشرفت کنند و به جایی برسند که سریعاً «به درد بخور» تلقی شوند.
بعضی اوقات هم بهدنبال تغییرِ موقعیت خود هستند، ولی به قول خودشان، خیلی کم چنین خیالاتی به سرشان میزند.
در این سن، آنها کمی آرام به نظر میرسند، آرام و خونسرد و موزون؛
مثل نوشیدن آب پرتقال کنار یک ساحل صورتی.
آنها حتی از پوشیدن مانتوی قرمز در اجتماع هیچ باکی نداشتند.
دنبال پرچمی میگشتم که اگر اعتراضی دارند، بر رویش نوشته باشند تا من فوراً اینجا بنویسم،
اما کولهپشتیهایشان را برداشتند و رفتند تا در این هوای گرم، یک بستنی بخورند. باید برای این دخترانِ عزیزمان، حتی کیک را هم چراغانی کنیم.

اما هرچه به سنهای 23 و 24 سال نزدیکتر شدم، حجم صدا را زیادتر دیدم. دختری 24 ساله را دیدم که دلش میخواست زندگیِ مستقلی داشته باشد. خانهای حتی در کنار خانهی پدر و مادرش، اما جداگانه زندگی کند تا خود را به استقلال بپروراند. اما میگفت: مردم چه میگویند؟ حداقلش این است که میگویند دختری است طرد شده از خانواده.
او همینطور از نگاه جامعه به مقولهی ازدواج دختران به خصوص در بافت سنتی کرمان گلایهمند بود و اضافه میکرد: اگر دختری باشد که تا 30 سالگی هنوز مجرد باشد، به او میگویند ترشیده! در صورتی که فکر نمیکنند شاید تاکنون ملاکهایی که آن دختر در ذهن خود داشته تا آن موقع با او جور در نیامدهاند! یا اینکه اصلاً دلش نخواسته که ازدواج کند!
هم سنوسالان او تقریباً همین دغدغه را داشتند. دیگری میگفت: دختر این جامعه حتی اگر ازدواج هم بکند، باز هم به او به چشم یک ضعیفه نگاه میشود. این را میشود از آداب و رسوم فهمید. آداب و رسومی که میگویند دختر حتماً باید با جهیزیهی عالی وارد خانوادهی شوهر بشود که نگویند این دختر چیزی نداشت! یا اینکه دختر باید مورد حمایت پدر و برادرش باشد تا مبادا از طرف شوهر به او چیزی گفته شود! انگار که دختر موجودی است ضعیف که باید با یک فرد قویتر زیر یک سقف برود که برای مقابله با او به پدر یا برادری نیاز باشد!
من هم رفته بودم تا دربارهی روز دختر گزارش بگیرم، اما مثل تنی که خود را بیمقدمه به آب میزند، خود را به آنان پیوند زدم.
باید برای ما جشنی ترتیب داده شود. الههها و پریها و ایزدبانوها که فقط اسطورههایی برای به خواب رفتن نبودند و اگر میرا بودند، پس کجاست استخوانهایشان؟ به گمان من دخترانِ معاصر، جسم و روانی هستند که بر همان استخوانها پوشانده شدهاند؛ پس باید هفتشب و هفتروز برای دختران جشنی ترتیب داده شود. روز دختر باید که در خیابانها و کوچهها اطلاعرسانی شود و به هر دختر، یک جفت کفش بلوری هدیه شود. هرشب یک مجموعه از هدایا تقدیم شود، به طرزی که رنگها و شکلهای هدایا خود بشوند تزیینِ دیوارههای جشن. آری، هفتشب و هفتروز. دختر برکت است و نعمت. پدرم همیشه این را میگوید.
جهت مشاهده این شماره به سایت تیتر به آدرس https://teetr.ir/newspaper/zanoejtema/