بابابزرگ
امروز:25تیر
بابابزرگ از دیشب بغض کرده و نشسته توی حیاط.
هی دست میکند توی تشتی که پر از آب کرده و گذاشته جلویش و میگوید:صدبار تصمیم گرفتم یه حوضی اینجا توی حیاط بسازم که وقتی دلتنگ میشم بشینم کنارش و مثل فیلما دست کنم توی آبش و موج درست کنم و ماهی قرمزاشو فراری بدم وخودمم حواسم نباشه ولی هربار سرگرم یه کاری شدم و وقت نشده…ای بابا!
راست میگوید،هربارسرش گرم یک کارمی شود و آن کار هم عاشق شدن و ازدواج کردن است…
الان یکسالی می شود که طوبی خانم، زن چهارمش مرده…
بنده خدا زن نازنینی بود، صبح به صبح سفرهی صبحانهای میچید که حتی اگر آدم روبه موت را هم کنارش مینشاندی، از نگاه کردن به آن، عمرخضر پیدا میکردکه بتواند بازهم هرصبح آن سفره را ببیند و از صبحانهاش بخورد…
بابابزرگ کلا آدم خوش سلیقه ایست توی این مورد…
آخر طاهره خانم (زن سومش) هم دستپخت بینظیری داشت، هر روز یک جور غذا میپخت و کنارش را آنقدر مخلفات جورواجور میچید که نمیدانستی از کدام یکی باید شروع کنی که جا برای بقیهاش هم بماند،حتی یک روز هم غذای تکراری نپخت… فکر کنم تصمیم داشت منویش را تا آخر برود و وقتی آخرین غذای غیرتکراری را هم پخت دوباره شروع کند از اول منوپختن. اماخب عجل است دیگر، به هیچکس مهلت نمیدهد، حتی به طاهره خانم و منوی غذایش.
بابابزرگ دوتا از گلهای انار درخت توی باغچه را کنده و به جای ماهی قرمز انداخته توی تشت اما مدام دارد غر میزند که چرا ته حرکت این گلهای انار این است که وقتی بهشان دست میزنی میچرخند و آنطرف تشت میروند و بازهم برمیگردند!
راستی گفتم ماهی قرمز و گل انار.
پسندیده خانم (زن دوم بابابزرگ را میگویم) که خدا رحمتش کند، توی سفرهی هفتسین چیدن و سفرهی شب یلدا چیدن و خلاصه سفرهی مهمانی و دورهمی چیدن دستی برآستین داشت. آن هم چه دست و آستینی! بابابزرگ هم توی هر مهمانیای که برگزار میکرد به همه میگفت: من پسند رو برا همین سلیقهش پسند کردم!
بله بابابزرگ، الان دیگه همه میدانیم که شما چقدر در پیداکردن زنهای باسلیقه، باسلیقهاید.
خانم جان خودم هم کدبانوی کامل دیگری بود! خانهاش هر فصلی بوی یک چیزی میداد، بهار بوی عرق گلاب و بهار نارنج و نسترن و عرق هر گیاه خوشبوی دیگری که فکر کنی! تابستانها بوی لواشک و میوههایی که زیر آفتاب داشتند خشک میشدند و مرباهای رنگ و وارنگ، پائیز بوی رب انار و زمستان بوی آش و حلیم و عدسی…همیشه هم این بوها با بوی حیاط آب وجارو شدهاش قاطی میشد ودل آدم را آب میکرد…
ای بابا، بابابزرگ هنوز نشسته توی حیاط.
عکس ماه افتاده توی تشت پر از آبش و او هم مدام دستش را میزند توی آب و تن ماه توی تشت را میلرزاند.
از دیشب که از عروسی پسر عمه سیما برگشتهایم همینطوری رفته توی خودش و مدام بهانه میگیرد…
من از وقتی ۵-۶ سالم بود آمدهام پیش بابابزرگ زندگی میکنم و سال و ماهی، آن هم چه بشود میروم پیش مامان و بابایم. همان موقع ها که خیلی بچه بودم یکبار به دختر همسایهیمان مهتاب از شکلاتم دادم و وقتی به مامان و بابایم گفتم کلی دست روی دست زدند و لب گزیدند و بعد هم گفتند باید فکری بکنند که دو روز دیگرکه ما بزرگتر شدیم آبروریزی توی محل راه نیفتد و عاقبت هم مرا فرستادند پیش بابابزرگ.
حالا آدم خودش نباید کرم داشته باشد و گرنه همین کوچهی بابابزرگشان هم پر از دختران ماهتر از مهتاب است و من هم که خدا را شکر پیش یکی از اساتید موفق ازدواج آسان زندگی میکنم، اماخب میگویم دیگر، آدم خودش بایدجنبه داشته باشد تا بخت خودش بیاید…
حالا بگذریم، قصهی بخت من خودش داستان دیگریست…
داشتم میگفتم که من از ۵-۶ سالگی آمدهام پیش بابابزرگ، اما تا حالا هیچوقت اینقدر در هم ندیده بودمش.دلم هم که طاقت نمیآورد… باید چیزی بپرسم…فعلا میروم و بعد برمیگردم سرنوشتن…
* * *
وای وای خدا بخیر کند! فقط جملاتی که بین من و بابابزرگ ردوبدل شد رامینویسم. مثل این مجله ها که قشنگترین و جذابترین عکسشان را زیرش مینویسند بدون شرح!
مکالمات ما هم خودش شرح کامل است دیگر. پس، بدون شرح!
– بابابزرگ، چی شده؟ چرا از دیشب تا الان ناراحتی؟ بگو شاید بتونم کمکت کنم… تو که میدونی من طاقت دیدن ناراحتیتو ندارم!
– هعییی… پسرم… چی بگم که این قلبم داره منفجرمیشه!
-بابابزرگ! قلبت درد میکنه؟ بذار الان زنگ میزنم اورژانس.
– هویج! نه، حیف هویج که تو باشی! مغز تو به کار بنداز! منظورم اینه که از سنگینی حرفم قلبم داره منفجر میشه!
– بابابزرگ… خب چرا اینطوری میگی؟!! متوجه نشدم خب! از بس نگرانتم… حالا مگه حرفت چیه؟ بگو. من سعی میکنم کمکت کنم…
– پسرم، الان یه ساله که من تنهام… تو هستی ها! خیلی هم خوب و عزیزی ولی خب… میدونی که، من دیگه پیرشدم… روی همه چیز حساس شدم… سرما، گرما، تاریکی، گشنگی، تشنگی و خلاصه همه چی دیگه…
– الهی قربونت برم بابابزرگ! من نوکرتم. خب چرا حرفی نمیزنی این مدت؟ من همیشه منتظر بودم ازم بخوای تا برات انجام بدم! میترسیدم اگه خودم کاری برات بکنم فکر کنی منظوری دارم یا خدای نکرده میخوام بگم خودت از پس کارات برنمیای…
– راست میگی؟ یعنی به مادر و پدرت میگی که همرام بیان خواستگاری؟ حقا که تو نوهی محبوب خودمی!
– خواستگاری؟!! ایول بابابزرگ! شوخی بانمکی بود! 🙂 من منظورم این بودکه هرچی خواستی من درخدمتتم.ولی حقا که شما هم پدربزرگ بانمکی هستین!
– نخند! من شوخی نکردم! مگه تو همسن منی که باهات شوخی داشته باشم بچه؟!! یه کم درک داشته باش! بنظرت توی این شبای تابستونی با این نسیمای سردی که میاد یکی نباید باشه که روی منو بپوشونه؟!! تازه الان هیچی! دو روز دیگه که زمستون بشه واقعا کی شبا حواسش به گرما و سرمای من باشه؟ ها؟
* * *
امروز:25مرداد
این بار من شدم ساقدوش پنجمین عروسی بابابزرگ.
بلاخره یکی باید باشد که شبها روی بابابزرگ را بپوشاند دیگر…
مشاهده نشریه زن و اجتماع و داستان بابابزرگ در تیتر به آدرس
http://www.teetriir/newspaper/zanoejtema.ir
زن و اجتماع