از پلهها دویدم پایین…
عصبانی بودم… خیلی عصبانی…
از در نردهای که باز بود، گذشتم…
نزدیک غروب بود. آسمان سرخرنگ، مثل شررهای آتش میدرخشید و سایهی ساختمانها را روی خیابان میانداخت…
سایهروشنهای هوا، خیابان شلوغِ روبهرو را ترسناک میکرد… اینکه خیابان همیشگی نبود…
سالها از اینجا گذشته بودم، هر روز…
اما نه… این، آن خیابان نبود…
پس چرا اینقدر به نظرم آشنا میآمد؟
اشکهای گرمم روی گونههایم راه افتادند…
به خودم تشر زدم:
«بس کن! تا کی میخوای اینقدرضعیف باشی؟!»
با همین یک جمله، اشکها را سرِ جایشان متوقف کردم و دویدم سمت خیابان.
خیابان شلوغ بود… ایستادم، محو شلوغی خیابان شدم…
کمی که از هجوم ماشینها کم شد، دویدم آنطرف خیابان… اما راه از کدام طرف بود؟ نمیدانستم…
صدایی شنیدم: «برو داخل همین کوچه.» دوروبرم را نگاه کردم… کسی آنجا نبود… هیچوقت داخل این کوچه نرفته بودم… اصلاً هیچوقت این کوچه را اینجا ندیده بودم…
این خیابان را هم ندیده بودم… اما پس چرا آنقدر مطمئن بودم؟ هنوز هم نمیدانم… با احساس درهمِ اطمینان و تردید، رفتم داخل کوچه… قدمهایم را بلند و تند برمیداشتم…
نمیخواستم هوا تاریکتر شود و من هنوز در پیچوخم کوچهها باشم… باید میرفتم پیش بابا، سرم را میگذاشتم روی شانههایش و… سر یک پیچ ناآشنا، پیکان زردرنگی توجهم را جلب کرد. چند مرد با قیافههای عجیبوغریب توی پیکان بودند. دیدن آنها ترس خاموشی را که داشتم، شعلهور کرد و باز صدایی شنیدم: «بدو! عجله کن!»
حالا دیگر میدانستم صدای راهنما، فقط صدایی از وجود خودم است… اما چرا باید میدویدم؟
مدام با خودم میگفتم: «عجب اشتباهی کردم. بهخاطر یک عصبانیت بچهگانه اومدم بیرون! باید همهچی رو نشنیده میگرفتم!» هوا داشت تاریکتر میشد…
پشتم را به پیکان کردم و با عجله شروع کردم به برگشتن به سمت خیابان…
هر قدمی که برمیداشتم، تصاویر مردهای داخل پیکان واضحتر در برابر چشمانم ظاهر میشد و من بیشتر و بیشتر میترسیدم…
راه طولانی شده بود… خیابان پیدا نبود…
هرچه میرفتم فقط کوچه طولانیتر میشد…
کوچهی دیگری را دیدم…
شاید حواسم نبوده و از آن کوچه آمده بودم… اما نه…
اصلاً وقتی میآمدم، این کوچه اینجا نبود…
صدای چرخهای ماشین میآمد… کوچه تنگ بود..
تنگتر از آنکه ماشینی بتواند داخلش بیاید…
«باید برم داخل. حداقل تا زمانی که ماشینیه دست از سرم برداره، امنترین؛ راه همینه دیگه…»
کوچه تاریکِ تاریک بود… قدمهایم را با تردید برمیداشتم… زانوهایم میلرزید…
«کوچه تنگه، نباید بترسم، ولی اگه پیاده بیان دنبالم چی؟ ای بابا! اصلاً برای چی باید کسی دنبالم باشه!»
همینطورکه باخودم حرف میزدم، صداهای مبهمی از پشت سرم شنیدم… جرأت نکردم پشت سرم را نگاه کنم. فقط دویدم. تندتر و تندتر… همینطور که میدویدم، به چندین در کوبیدم، اما منتظر باز شدن هیچکدام نشدم… بیهدف در آن تاریکی میدویدم… میدویدم و…
دیگر نتوانستم بدوم… کوچه بنبست بود… نفسنفس میزدم… از صدای نفسهای خودم، بیشتر وحشت کردم… نمیگذاشت صدای دیگری را بشنوم…
پشتِ سرم، همهمههایی را میشنیدم…
– در آخرین خونه رو هم میزنم…
محکمتر از تمام خونههای دیگه…
و قبل از اینکه شروع کنم به در زدن، متوجه شدم که در باز است… در را با عجله هل دادم و یک پایم را گذاشتم داخل حیاط. «معلوم هست چهکار داری میکنی؟»
این سوال را از خودم پرسیدم و چون نتواتستم به آن جواب بدهم، همچنان یک پایم را توی کوچه نگه داشتم…
مردی از یکی از اتاقها بیرون آمد…
عصبانی فریاد کشید: «تو کی هستی؟ اینجا تو خونهی من چه غلطی میکنی؟» صدایم بالا نمیآمد… ترس برم داشته بود… چهقدر آن مرد آشنابود…
– نمیشنوی؟ با توام! میگم تو خونهی من چهکارداری؟
با صدایی لرزان ولی یواش که خودم هم به سختی آنرا شنیدم، جواب دادم: «من…
من بااا خانمممی که توووی ایننن خونه زندگییی میکنننه، کااار دارم. میخخخوااام برام آژاااانس بگیییرن…»
آن مرد با نگاهی جستوجوگر سراپایم را برانداز کرد و بعد با لحن تمسخرآمیزی گفت: «اینجاکسی جزمن نیست.
میتونی بیای داخل. کی اینجا رو بهت معرفی کرده؟
مهم نیست. بیا داخل. مدلایی مثل تو زیادن…»
پایم را کشیدم عقب و در را محکم بستم و این بار وحشتزدهتر از قبل دویدم… میخواستم برگردم به خیابان. در راهی که آمده بودم. برای برگشتن میدویدم. نمیتوانستم نفس بکشم. ایستادم. لرزش زانوهایم کلافهام کرده بود…
کمی که نفسزدنهایم آرام شد، تصمیم گرفتم که به دویدن ادامه بدهم. میخواستم بدوم، اما نتوانستم… دستم گیر کرده بود… نفهمیدم به چه… هر کار کردم، نتوانستم خودم را رها کنم… دستم را کشیدم.. بار دیگر محکمتر کشیدم… حتی نمیتوانستم فریاد بزنم… یک بار دیگر دستم را کشیدم…
پوست دستم خراشیده شد…
عرق سردی از لابهلای موهای بازشدهام تاپشت گردنم سرازیرشده بود…
فکری که به ذهنم رسید، بدنم را بیحس کرد: «این، همون کابوسیه که دوماه هرشب میبینمش… شاید الانم دارم خواب میبینم…» صدای بوق بلندی را شنیدم
گرمای دست مردانهای را روی شانهام حس کردم…
محکم مرا کشید کنار… نمیتوانستم تکان بخورم…
بابا نگاه مهربانش را توی چشمهایم دوخته بود…
با همان صدای محکم مردانهاش گفت: «اینجا سر خیابون چهکار میکنی، دمِ غروبی؟
نزدیک بود ماشین بهت بزنه! حواست کجاست؟!»
-ولی من الان توی اون کوچه…
بابا! من الان اونجا بودم…
-کجابودی؟ من الان ده دقیقه است دارم نگات میکنم که ببینم سر خیابون چهکار میکنی، ولی تو از جاتم تکون نمیخوری! حالت خوبه؟
-نمیدونم… من و مامان با هم دعوامون شد و من داشتم میاومدم پیشت که بگم من میخوام برم پیش عمه یه مدت، ولی…
-باز شما شروع کردین به جروبحث؟! خیلی خب، بیا بریم داخل، باهم صحبت میکنیم.
بابا، با دستهای مردانه ولی مهربانش، دستهای خیس از عرق مرا گرفت. از پلههارفتیم، بالا.
مامان که در را باز کرد و من را همراه بابا دید، اشک توی چشمانش حلقه زد و گفت: «من واقعاً متاسفم. حرفایی که زدم ازروی عصبانیت بود» و مرا محکم بغل کرد…