طلا جان
خورشید در اسمان جولان میداد نسیم سردی وزید و برگهای خشک را روی اسفالت میکشید اتوبوس زرد واحد از جلوی ایستگاه رد شد پیرمرد اما به عصای چوبی تکیه داده ، روی نیمکت نشسته بود.
ساعت ها گذشت غروب افتاب رنگ طلای اش را روی دستهای خشکیده پیرمرد انداخت اتوبوس ها رد میشدند پیرمرد دست عصای چوبی در دستش و غرق رویایی خود بود دست لرزان پیرمرد از روی موهای طلایی عصا رد میشد و تن خشکیده اش را نوازش میکرد همان پیراهن ابی همان چشمان سبز دست در دست عصا زیر لب زمزمه میکرد این روزها عجیب دلتنگتم طلا جان.