ضحاک ؛ سلطه اهریمن بر ایران
-حسنا خوشرو-
در آن سوی مرزهای ایران و در “دشت نیزه گذاران” مردی به نام مرداس پادشاه بود. منظور از دشت نیزه گذاران در شاهنامه منطقهی بین النهرین و صحرای عربستان است.
مرداس پادشاهی ثروتمند اما بخشنده و سخاوتمند و یاری رسان بود. او پسری داشت به نام ضحاک که سرشتش از مهر و عاطفه خالی بود. نام دیگر ضحاک بیوراسپ بود. که در زبان پهلوی یعنی کسی که ده هزار اسب دارد.
اهریمن که در جهان جز فتنه و آشوب کاری نداشت و ندارد کمر به گمراه کردن ضحاک جوان بست.
او خود را به صورت مردی نیکخواه و آراسته درآورد و پیش ضحاک رفت و سر در گوش او گذاشت و سخنهای نغز و فریبنده گفت. ضحاک فریفته او شد.
آنگاه اهریمن گفت: « ای ضحاک! می خواهم رازی با تو درمیان بگذارم. اما باید سوگند بخوری که این راز را با کسی نگویی.» ضحاک سوگند خورد. اهریمن وقتی مطمئن شد گفت: “چرا باید تا چون تو جوانی هست پدر پیرت پادشاه باشد؟ چرا سستی می کنی؟ پدرت را از میان بردار و خود پادشاه شو. همه کاخ و گنج و سپاه از آن تو خواهد شد” ضحاک که جوانی تهی مغز بود اول کمی مقاومت کرد اما در نهایت دلش از راه به در رفت و در کشتن پدر با اهریمن یار شد. اما نمی دانست چگونه پدر را نابود کند و دوست نداشت که دستش به خون پدرش آلوده شود. اهریمن گفت: “غم مخور که چاره این کار با من است”.
مرداس باغی دلکش داشت. هر روز بامداد برمیخواست و پیش از دمیدن آفتاب در آن عبادت میکرد. اهریمن بر سر راه او چاهی کند و روی آن را با شاخ و برگ پوشانید. روز دیگر مرداس نگونبخت که برای عبادت میرفت در چاه افتاد و کشته شد. اهریمن روی چاه را با خاک پوشاند و مرداس را همانجا دفن کرد و بدین گونه ضحاک ناسپاس بر تخت شاهی پدر نشست.
چون ضحاک پادشاه شد اهریمن بار دگر خود را به صورت جوانی خردمند و سخنگو آراست و نزد ضحاک رفت و گفت: “من مردی هنرمندم و هنرم ساختن خورشها و غذاهای شاهانه است”. ضحاک ساختن غذا و آراستن سفره را به او واگذار کرد و اهریمن آشپز دربار ضحاک شد.
در آن زمان و روزگار که مردمان زیاد گوشت نمیخوردند اهریمن وعدهی غذاهای گوشتی لذیذ به ضحاک داد تا با خوراندن گوشت به ضحاک او را قسیالقلب کند.
اهریمن سفرههای بسیار رنگینی با خورشهای گوناگون و گوارا از پرندگان و چهارپایان آماده کرد.
روز اول برای او زردهی تخممرغ آماده کرد. روز دوم کبک و تذرو سفید، روز سوم مرغ و کباب بره و روز چهارم خورشتی از فیلهی گوساله با گلاب و زعفران.
ضحاک خوشنود بود و روز چهارم ضحاک شکمپرور چنان شاد شد که رو به جوان کرد و گفت: “هر چه آرزو داری از من بخواه”. اهریمن که جویای این فرصت بود گفت: “شاها! دل من از مهر تو لبریز است و جز شادی تو چیزی نمیخواهم اما تنها یک آرزو دارم و آن این است که اجازه دهی دو کتف تو را از راه بندگی ببوسم”.
ضحاک اجازه داد. اهریمن لب بر دو کتف شاه گذاشت و ناگاه از روی زمین ناپدید شد.
بر جای لبان اهریمن بر دو کتف ضحاک دو مار سیاه روئید. مارها را از بن بریدند اما به جای آنها بی درنگ دو مار دیگر روئید.
ضحاک پریشان شد و در پی چاره افتاد. پزشکان هر چه کوشیدند فایده نداشت.
وقتی همه پزشکان درماندند اهریمن باز خود را به صورت پزشکی ماهر درآورد و نزد ضحاک رفت و گفت: “بریدن ماران سودی ندارد.
داروی این درد مغز سر انسان است.
برای آنکه ماران آرام باشند و گزندی نرسانند چاره آن است که هر روز دو تن را بکشند و از مغز سر آنها برای ماران خورش بسازند.
شاید از این راه سرانجام ماران بمیرند” اهریمن که با آدمیان و آسودگی آنان دشمن بود، می خواست از این راه همه مردم را به کشتن دهد و نسل آدمیان را براندازد.
در همین روزگار بود که جمشید را غرور گرفت و فره ایزدی از او دور شد. بسیاری از ایرانیان که برای آرام کردن اوضاع کشور در جستوجوی پادشاهی نو بودند به او روی آوردند و بی خبر از جور و ستمگری ضحاک او را بر خود پادشاه کردند.
ضحاک سپاهی فراوانی آماده کرد و به دستگیری جمشید فرستاد . جمشید تا صد سال خود را از دیده ها نهان میداشت اما سرانجام در کنار دریای چین به دام افتاد. ضحاک فرمان داد تا او را با اره به دو نیم کردند و خود تخت و تاج و گنج و کاخ او را صاحب شد. جمشید سراسر هفتصد سال زیست و هرچند به فره وشکوه او پادشاهی نبود سرانجام به تیرهبختی از جهان رفت. و این گونه ضحاک بر تخت پادشاهی ایران مینشیند. داستان پادشاهی ضحاک را در شمارهی بعد خواهیم گفت.