روز بعد از تعطیلات

|

۲۷ خرداد ۱۴۰۲

|

۰۲:۲۵

روز بعد از تعطیلات

– نگین هاشمی/ داستان نویس-

هشدار موبایلش زنگ زد. سریع بلند شد و قطعش کرد تا سعید بیدار نشود. به صفحه موبایلش خیره شد. دوشنبه، ۱۴ فروردین.
چشم‌هایش را بست و سعی کرد خودش را سرحال بگیرد. موبایلش را روی میز کنار تخت گذاشت و از اتاق بیرون رفت. روی میز کنار تخت کاغذ کوچکی بود. در روزهای آخر اسفند تصمیم گرفته بود برای اولین بار برای سال جدید برنامه‌ریزی‌هایی بکند؛ و روی یک کاغذ که دم دستش بود، شروع به نوشتن چیزهایی کرد که بنظرش نیاز به تغییر داشتند. و پنج جمله نوشت. پنج نکته که میخواست در سال جدید حواسش به آنها باشد. کاغذ را روی میز کنار تخت گذاشت و در طول تعطیلات عید آنرا کاملا فراموش کرد.

به سمت آشپزخانه میرفت که یادش افتاد روزه است. به اتاق خوابش برگشت و لباس‌هایش را عوض کرد. کیفش و سوییچ ماشینش را برداشت و از خانه بیرون رفت. بعد از کلی ترافیک بالاخره به کلینیک رسید و جلوی پارکینگ از ماشین پیاده شد. همان موقع نگهبان از اتاقکش بیرون و به سمت او آمد. باهم سلام‌علیک کردند و سال نو را تبریک گفتند. صبا سوییچ را به او داد و گفت: «بفرمایید آقا مصطفی، خیلی ممنون.» آقا مصطفی سوییچ را گرفت اما نرفت. ایستاد و شروع کرد که از سفرش در تعطیلات صحبت کند که صبا سریع گفت:« آقا مصطفی من تو ترافیک بودم، سرم سنگینه. عصر که برگشتم برام تعریف کنید.» اگر این را نمی‌گفت، معلوم نبود تا کی باید دم در پارکینگ می‌ایستاد و به داستان‌های او گوش می‌کرد. (به حرف‌های دیگران با صبوری گوش بده.)

صبا وارد لابی شد. منشی کلینیک، که صبا، شیما جان صدایش میزد، پشت میز پذیرش بود. صبا فکر کرد: «الان فضولیاش شروع میشه؛ تعطیلات چیکار کردین؟ کجاها رفتین؟ فامیل‌هاتون اومده بودن؟ نرفتین مسافرت؟» شیما وقتی صبا را دید، با خوشحالی از پشت میزش بیرون آمد. با لبخند پرهیجانی او را در آغوش گرفت و همدیگر را بوسیدند. سال نو را تبریک گفتند و تنها حرف اضافه‌اش به صبا این بود که میز او را برایش مرتب کرده است. صبا تشکر کرد و منتظر ماند تا سوالات شیما شروع شود و وقتی دید که خبری نیست، لبخندی به او زد و به سمت دفترش رفت.

(دیگران را قضاوت نکنم.)

وارد دفترش شد و همکارش، شادی، را دید که او هم تازه رسیده بود. وقتی صبا را دید به سمتش آمد و با خنده گفت:«فکر نمیکردم امروز بیای.» همدیگر را بغل کردند و بوسیدند. صبا هم با خنده جواب داد:«آخرش که راه فراری نداشتم» هر دو پشت میزهایشان نشستند و کامپیوترهایشان را روشن کردند. بعد از نیم‌ساعت، همزمان که به حساب‌ها رسیدگی میکردند، شادی گفت:«راستی یک باشگاه پیدا کردم؛ عصر بعد از کار بریم ؟» صبا منظور او را نفهمید. گفت: باشگاه چی؟
– ورزش دیگه؛ می‌خواستیم بعد از عید با هم بریم.

+ ما کی وقت می‌کنیم بریم باشگاه؟
– عصرها بعد از کار. با پنجشنبه‌ها.
+ عصرها که دیگه انرژی باشگاه نداریم. فقط پنجشنبه‌ها میمونه که هفته‌ای یکبار هم فایده‌ای نداره.
– خودت مگه اصرار نداشتی که بریم؟
+ جوگیر شده بودم حتما. صبا خندید.

(ورزش را بطور جدی شروع کنم.)

نزدیک ظهر صبا به پشتی صندلی‌اش تکیه داد و چشم‌هایش را بست. داشت گرسنه می‌شد.در دفتر باز شد و شیما داخل شد و گفت: خانم دکتر بهشتی الان اومدن. گفتم که اگر خواستین، برین دفترشون.
+ ممنون شیما جون. الان میریم.

صبا و شادی از دفتر بیرون رفتند. جلوی میز پذیرش دختری ایستاده بود و داشت درمورد فیشیال اطلاعات می‌گرفت. دختر کفش‌های پاشنه‌بلند نارنجی پوشیده بود و شلوار و مانتواش، که قدش به زمین می‌رسید، و شالش هم به همین رنگ بودند. صبا و شادی از کنار دختر رد شدند و لبخند کوچکی بهم زدند. وارد آسانسور شدند در که بسته شد، خند‌ه‌هایشان را آزاد کردند و تا باز شدن در آسانسور در طبقه بالا غش‌غش خندیدند. صبا گفت:« مردم چه اعتماد به نفسی دارن!»

(دیگران را مسخره نکنم. غریبه یا آشنا، فرقی ندارد.)

خانم بهشتی مدیر کلینیک بود.بعد از یک ساعت که درمورد برنامه‌های جدید کلینیک برایشان صحبت کرد، صبا و شادی به دفترشان برگشتند.ساعت شش عصر صبا با همکارهایش خداحافظی کرد. به پارکینگ رفت و سوییچش را از آقا مصطفی گرفت و سریع از او تشکر و خداحافظی کرد و رفت؛ یا به گمان خودش فرار کرد.

خیابان‌ها شلوغ بودند. بعد از چهل دقیقه به خانه رسید. در این فاصله، پشت سر چند راننده‌ی با آرامش، دستش را روی بوق فشار داده بود و سر چند عابر پیاده فریاد کشیده بود. و موقعی که عصبانی از همه‌ی این‌ها و البته گرسنگی، بالاخره به آپارتمانشان رسید، ماشین همسایه‌شان را دید که برای چندمین بار جای ماشین صبا پارک شده بود. صبا نفسش را بیرون داد و بدون لحظه‌ای مکث، از ماشین پیاده شد و درش را کوبید. دم خانه همسایه‌شان رفت و دستش را روی زنگ کنار در گذاشت و بدون توقف، فشار داد و…

(در زمان عصبانیت آرامشم را حفظ کنم.)

از تلویزیون دعای بعد از اذان پخش می‌شد. صبا دومین لیوان چایش را می‌نوشید و سعید با لبخند، نگاهش می‌کرد.
+ چیه؟ صبا با خنده گفت.
– هیچی. فقط یادت نرفته که چیکارکردی؟
+ نه؛ ولی حقش بود. صدبار بهش گفته بودم ماشینشو اونجا نذاره.
– بنده خدا امروز از من اجازه گرفت. ماشین من که سرویس بود. میتونستی ماشینتو بذاری جای ماشین من.
+ حالا فردا ازش معذرت‌خواهی می‌کنم.
– باز خوبه میخواستی در زمان عصبانیت آرامشت رو حفظ کنی. سعید زد زیر خنده.

+ چی؟
– ببخشید؛ ولی چیزهایی که روی اون کاغذ نوشته بودی رو خوندم؛ همونیکه تصمیم‌هات امسالت رو روش نوشته بودی. و تازه صبا به یاد آن کاغذ فراموش‌شده افتاد. بلند شد که به اتاق‌خواب برود و کاغذ را بردارد اما تلفن زنگ زد و مشغول صحبت با مادرش شد.
آخر شب به اتاق‌خواب رفت. کاغذ را از روی میز برداشت و بازش کرد:

تصمیم‌های من برای امسال:
۱_ به حرف‌های دیگران با صبوری گوش بدهم.
۲_ دیگران را قضاوت نکنم.
۳_ورزش را بطور جدی شروع کنم.
۴_ دیگران را مسخره نکنم. غریبه یا آشنا، فرقی ندارد.
۵_ در زمان عصبانیت آرامشم را حفظ کنم.

صبا جملاتش را خواند و به امروزش فکر کرد که خلاف هر پنج مورد رفتار کرده بود. لبخندی زد. فقط دو هفته از سال جدید گذشته بود و وضعیتش این بود. جلوی میز آرایش رفت. کاغذ را بین آینه روی میز و قاب آن قرار داد؛ جایی که هر روز، آنرا ببیند.
برای فردا صبح، هشدار موبایلش را تنظیم کرد.
سعید وارد اتاق شد. کاغذ را که روی آینه دید، به صبا لبخندی زد و گفت:«امیدوارم این بار موفق باشی.» صبا خندید:«خودت رو مسخره کن.» چراغ را خاموش کرد و روی تخت دراز کشید تا خوابش ببرد.