“دهش”

|

۱۱ دی ۱۳۹۷

|

۰۷:۳۰

“دهش”

ترک های ریز روی دیوارهای اتاق خواب رابادقت نگاه کرد.
سطحیه…
یه رنگ بزنم روش درست میشه
-یه سطل رنگ یاسی بخرلطفا
برای اتاق خواب
پیام رافرستاد.
تابلوی جدیدی که کشیده بودهنوز روی سه پایه بود
تصویردرهمی که اگردقیق نگاهش میکردی پراززن هاومردهایی بودکه انگار فقط چشم بودند
بانگاه های متفاوت
سرزنش بار
حقارت بار
خوشحال
غمگین
پرازلذت
پرازنفرت
-این چیه دیگه کشیدم
آدم وحشت میکنه
تابلو را برداشت
به پشت برگرداندوبه دیوارتکیه اش داد
زن بالباس های نیمه خیس توی اتاق تاریک روی تخت نشسته بود
ساعت موبایلش رانگاه کرد
01:01
زانوهایش راجمع کردتوی بغلش.
پیام هارابرای بارچندم خواند
-کجایی؟23:00
-باید تافردا این نقشه هاروتکمیل کنیم.من امشب پیش کاوه می مونم
تنهانمیترسی که؟23:58
-نه00:00
-خوبی؟00:00
خواست بنویسدنه
-خوبم00:01
صدای ثانیه شمارساعت روی دیوار توی مغزش می پیچید
ساعت8ونیم وبا60دقیقه همراه شماهستیم صدای تلویزیون باصدای زنگ تلفن قاطی شد
-امیرخونه س؟قراربودبیاداینجا،یه سری کارباید انجام میدادیم
اما نیومده.
زنگ زدم،جواب نداد،گفتم شاید یادش رفته
اومده باشه خونه
بلندشدلامپ اتاق راروشن کرد
صندلی میزآرایش را کناردیوارآورد وروی آن ایستاد.
ساعت را ازروی دیواربرداشت
صدای گذشتن ثانیه هارابلندترمی شنید
کلافه اش میکردند
باطری اش رادرآورد
عقربه ها ایستادند
02:00
ازروی صندلی پائین آمد ساعت وباطری راروی تخت پرت کرد
-این شوهرت کجاس پس؟ساعت10شد
به خدامن حیرونم
دستگاه مشترک موردنظر…
تمام خانه را راه رفت وزنگ زد
چندبار
وباز
وباز
دستگاه مشترک موردنظر…
پیام فرستاد
-کجایی؟23:00
-امیرنیومد؟میخوای بریم دنبالش؟00:30
-نه.گفت کاری براش پیش اومده کاوه. عذرخواهی کرد00:30
اینطور نگفته بود
چشمهای زن داغ شد
رفت توی حمام وبا لباس هایش زیردوش آب سردایستاد
لرزش گرفت
آب سردباقطره های داغ روی صورتش قاطی شدند
دوش رابست وبیرون آمد
صندلی را کنارمیزآرایش برگرداند
لباس هایش راعوض کرد
آینه ی کوچکی را برداشت
لامپ راخاموش کردوکنارکمدنشست
توی تاریکی به آینه نگاه میکرد
چشم هایش
چشم ها
چشمهایی که نگاه هایشان فرق میکند
چیزی نمی دید
ازنگاه کردن به تاریکی توی آینه وحشت کردوآینه را کنارش گذاشت
نورازلابه لای پلک های بسته توی چشمهایش می لغزید
-چراکنارکمدخوابیدی؟
پاشو
ترسیدی دیشب؟
شنید
چشمهایش رابازنکرد
صدای امیرتوی سرش می پیچید
-چراساعتو آوردی پائین؟باطریشو که تازه عوض کرده بودم
امیربغلش کرد وگذاشتش روی تخت
خودش هم کنارش درازکشید
زن خودش راجمع کردگوشه ی تخت
صدای امیرنمی آمد
زن بلندشد
ساعت وباطری روی میزآرایش بودند
باطری را گذاشت توی ساعت
بازهم صدای ثانیه شمارتوی سرش پیچید
تق تق تق تق
آینه ی کوچک هنوزکنارکمد بود
خودش راتویش نگاه کردوگذاشتش روی میزآرایش
یک سطل رنگ کناردیواربودویک برس رویش پیراهنی که امیردیروزپوشیده بودرا تنش کرد بوی عطرملایمش رانفس کشید
بشقاب هاراروی میزگذاشت
-بیا ناهاربخوریم
تمام دیشبم که باکاوه کارکردین.بگردم!
-آره نمیدونی چقدخسته م!توخوبی؟
-توهنوزم نگرانم میشی؟
-هنوزم؟هنوزم یعنی چی؟معلومه که میشم
زن آب تلخی که توی دهانش جمع شده بودرافروداد
ظرف هاراکه شست برگشت توی اتاق خواب
برس راتوی سطل رنگ کرد وروی دیوارپرازترک کشید.