گفت‌وگوی دختران جمشید با فریدون

حسنا خوشرو

|

۱۸ مهر ۱۴۰۳

در این متن، فریدون به قصر ضحاک وارد می‌شود و باطل کردن طلسم او را انجام می‌دهد. او با خواهران جمشید، ارنواز و شهرناز، ملاقات می‌کند که از ترس جانشان با ضحاک هم‌بستر شده‌اند. آن‌ها به فریدون می‌گویند که ضحاک به هند رفته و به زودی برمی‌گردد. خواهران جمشید شجاعت فریدون را ستایش کرده و از ستم‌های ضحاک صحبت می‌کنند. فریدون خود را معرفی کرده و می‌گوید که پسر آبتین است و به خونخواهی پدرش آمده تا پادشاهی را از ضحاک بگیرد.

تا آن‌جا خواندیم که فریدون وارد قصر ضحاک می‌شود و با فره ایزدی‌اش، طلسمی را که ضحاک برای قصرش نهاده بود، باطل می‌کند. در آنجا با ارنواز و شهرناز روبه‌رو می‌شود. آن‌ها بعد از باطل شدن طلسم شان به فریدون می‌گویند که از ترس جانشان با ضحاک هم‌بستر شده‌اند و ضحاک در حال حاضر به هند رفته است. او چاره‌ای پیدا کرده تا از شر پیش‌بینی خلاص شود. اما به زودی برمی‌گردد.

گشادند بر آفریدون سخن
که نو باش تا هست گیتی کهن
چه اختر بُد این از تو ای نیک‌بخت … چه باری ز شاخ کدامین درخت
که ایدون به بالین شیرآمدی
ستمکاره مرد دلیر آمدی

خواهران جمشید شجاعت و دلیری فریدون را ستایش می‌کنند، از نام و نشان او می‌پرسند و از ستم‌هایی که ضحاک به آن ها روا داشته صحبت می‌کنند. فریدون به آن‌ها می‌گوید که دنیا این‌گونه است و بخت و اقبال و تخت پادشاهی تا ابد به کسی وفادار نمی‌ماند. فریدون ادامه می‌دهد که من پسر آبتین هستم؛‌ مردی از ایران زمین که ضحاک او را به قتل رساند. حالا من به خونخواهی پدرم آمده‌ام و می‌خواهم پادشاهی را از ضحاک بگیرم. فریدون می‌گوید که ضحاک حتی گاو برمایه را هم کشت. آن گاو رنگارنگی که دایه‌ی من بود. معلوم نیست به چه دلیل به جان یک چهارپای بی‌گناه افتاد و چه در سرش می‌گذشت که آن را هم کشت.

منم پورِ آن نیک‌بختْ آبتین … که بگرفت ضحاک ز ایران زمین
بکشتش به زاری و من کینه جوی … نهادم سوی تختِ ضحاک روی
همان گاو بر مایه کم دایه بود … ز پیکر تنش همچو پیرایه بود
ز خونِ چنان بی‌زبان چارپای … چه آمد برآنْ مرد ناپاک رای

بعد از این توضیحات فریدون به شهرنار و ارنواز می‌گوید که به این دلایل باید از ضحاک انتقام بگیرد و برای همین از ایران تا اینجا آمده است. فریدون گرز را نشان می‌دهد و می‌گوید که من با استفاده از این گرز، ضحاک را خواهم کشت. نه بخشایشی در راه است و نه از سر مهر و محبت، حاضرم از کشتنش صرف نظر کنم. ارنواز از شنیدن این سخن‌ها لبخند زد و به سخن آمد. گفت:‌ پس فریدونی که قرار است جادو را از بین ببرد، تو هستی (در قسمت‌های قبل خوانیدم ارنواز اولین کسی است که از خواب ضحاک و وجود فریدون باخبر می‌شود.) تو کسی هستی که ضحاک را شکست می‌دهی و جهان را به فرمان خودت درمی‌آوری.

چو بشنید ازو این سخن ارنواز … گشاده شدش بر دل پاک راز
بدو گفت شاهْ آفریدون تویی
که ویران کنی تنبل و جادویی

فریدون به ارنواز گفت که اگر روزگار و خداوند یاری‌اش کنند ضحاک را می‌کشد و جهان را از پلیدی پاک می‌کند. سپس از آن دو می‌خواهد که بگویند ضحاک کجاست. ارنواز و شهرناز می‌گویند که ضحاک از بیم جانش دیوانه شده و به هندوستان رفته است چرا که پیشگویی به ضحاک گفته بود که تو به زودی می میری. به او گفت که چگونه فریدون می‌آید و جهان را بر او تنگ می‌کند. ضحاک بعد از شنیدن حرف‌های آن پیشگو آرام و قرارش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند از زندگی‌اش لذت ببرد. او در هندوستان خون حیوانات و انسان‌ها را می‌ریزد و در ظرفی جمع می‌کند و خودش را در آن خون می‌شوید. تا شاید اینگونه از وقوع آن پیش‌بینی جلوگیری کند (پیش‌بینی را با خون باطل کند).

*بر اساس یک باور قدیمی، ریختن خون باعث باطل شدن جادو و سحر می‌شود. (باور ما به قربانی کردن هم تا حدودی از همین‌جا نشات گرفته است.) به همین دلیل است که ضحاک می‌خواهد با ریختن خون، پیش‌بینی را باطل کند.

آهن، یکی دیگر از موادی است که به عنوان باطل السحر شناخته می‌شود. به همین دلیل هم کاوه آهنگر است. تنها کسی که پیشه‌ی آهنگری داشته باشد، می‌تواند طلسم ضحاک را باطل کرده و کاری کند که مردم، خوی واقعی او را ببینند و علیه او متحد شوند. او سال‌هاست که از بابت مارهایش هم در رنج و عذاب است. هر جا هم که برود، از شر آن مارها خلاص نمی‌شود و لحظه‌ای آرامش ندارد. اما به زودی برمی‌گردد. چرا که معمولا طولانی مدت در جایی نمی‌ماند.

کجا گفته بودش یکی پیشبین
که پردختگی گردد از تو زمین
که آید که گیرد سرِ تختِ تو
چگونه فرو پژمردْ بختِ تو
دلش زان زده فالْ پر آتشست
همه زندگانی برو ناخوشست
همی خون دام و دد و مرد و زن
بریزد کند در یکی آبدن
مگر کاو سرو تن بشوید به خون
شود فال اخترشناسان نگون

و بدین‌گونه ارنواز زیبارو که از ضحاک خسته شده بود با فریدون هم‌صحبت شد و رازها را بازگو کرد و فریدون به حرف‌های او گوش داد. ادامه داستان را در شماره‌ی بعد خواهیم خواند.

این مطلب را به اشتراک بگذارید
آخرین مطالب

نشریه زن و اجتماع شماره 31

زن و اجتماع

|

۳۰ مهر ۱۴۰۳

باورهای اشتباه درباره اهدای خون زنان را دور بریزید!

اسما محمودی

|

۳۰ مهر ۱۴۰۳

خوش یُمن یا بد یُمن بودن!

لیدا درانی‌زاده

|

۲۹ مهر ۱۴۰۳

قصه قلب تاریخی کرمان (قسمت اول)

سجاد سعید

|

۲۸ مهر ۱۴۰۳

نقش زنان درجنگ‌ها و دفاع مقدس

زن و اجتماع

|

۲۶ مهر ۱۴۰۳