چو انـــــدازی

|

۱۶ آبان ۱۴۰۳

|

۰۹:۴۰

-سمانه شعبانی/ داستان نویس-

طبق روالِ هر روز؛ رأس ساعت 6:20 صبح پیکانِ سفیدرنگ و قراضۀ آقایِ دامغانی جلوی پایم ترمز زد. به جرأت می توان گفت که او وقت‌شناس‌ترین راننده سرویس شهر بود. طبقِ معمول «سپیده» که همسایه دامغانی بود و اول از همه سوار می‌شد جلو نشسته بود. «فریما»، «نرگس» و «آرزو» هم عقب نشسته بودند. من هم که آخرین نفر بودم درِ عقب را باز کردم و کنارشان نشستم، حرکت کردیم. بحث داغ بود و هر کسی چیزی می گفت، بعد ازگذشت مدتِ کوتاهی متوجه شدم بحث پیرامون گُم شدن دخترِ مهندس رشیدی است. سپیده گفت: «حتماً دزدیدنش، مگه گُم شدن به همین آسونیاست». نرگس از کنارِ من صدایش را بلند کرد و گفت: «خدا کنه بلایی سرش نیارن».

دامغانی گفت: «دختره حتماً مشکلی چیزی داشته؛ قضیۀ دشمنی بوده، وگرنه کی میاد یکیو همیطوری الکی بُدُزه؟» من که رگ انسان دوستی‌ام باد کرده بود برای پایان دادن بحث، تا بیش از آن پشت سر دختر مردم حرف نزنند به دروغ گفتم: «ای بابا آقای دامغانی! دختره هفت سال بیشتر نداشته مشکل داشتنش کجا بود؟!» دامغانی با نگاهی متعجب و البته مسرور از کشفِ اخبار جدید داخل آینۀ وسط، عقب ماشین را نگاه کرد و رو به من گفت: «راس میگی؟!» ضربۀ نهایی را آنجا زدم که گفتم: «آره بابا، تازه میگن کاره راننده سرویسشه، حتماً برا پول بوده، توی این شهر کیه که ندونه مهندس رشیدی وضع مالی خوبی داره، حتماً فکر پول و باج گرفتن وسوسه‌اش کرده؛ عجب آدم های بیشرفی پیدا میشن» دامغانی باشنیدن «راننده سرویس» خودش را جمع و جور کرد و دیگر تا مدرسه یک کلمه هم حرف نزد.
***
بعدازظهر با صدایِ خنده های بلندِ «پیکر»، زنِ همسایه از خواب بیدار شدم. حتماً آمده بود حاضریه بعد از ظهرش را بزند واخبار را بدهد و اخبار جدید را بگیرد و برود. هرچه صبر کردم؛ قصد رفتن نداشت. ناگزیر از اتاق بیرون آمدم. بساط غیبت کردنشان به راه بود و با مادرم نشسته بودن چای میخوردن و غیبت میکردن. عطر چای هِل در هوا پیچیده بود. دلم هوس کرد. کنارشان نشستم و برای خودم چای ریختم. همین که قند در دهانم گذاشتم و قدری چای سر کشیدم. «پیکر» آمد تویِ صورتم و گفت: «خبر داری دختر هفت ساله‌ی اَ مهندس رشیدی دُزیدن؛ میگن کار راننده سرویس بچه بوده» این را که گفت قند و چای و آب دهانم با هم در گلویم پریدن و نزدیک بود خفه شم. به سرفه زدن افتادم. حالا نزن کی بزن. بیچاره پیکر که فکر می‌کرد از خبر داغی که داده یکه خوردم و می‌گفت:« کاش نگفته بودم». نمی دانست که سازندۀ این بخش از خبر خود من بودم. چطور به فاصلۀ یک صبح تا عصر حرفی را که من فقط در یک جمع کوچک گفته بودم چرخیده بود و برگشته بود نزد خودم. «الله اکبر» خدایا به تو پناه می‌برم. اگر راننده سرویس بخت برگشته را برای بازجویی به آگاهی برده باشند چه؟ اصلاً به من چه؟ اصلا شاید واقعا راننده سرویس مقصر بوده و من باعث خیر شده بودم. شایدم واقعاً دختر هفت سالش بوده. اما تمام این سال‌ها هر بار که از جلوی عمارتِ مهندس رد می‌شدم؛ دلم می خواست در بزنم و بپرسم دخترتان هفت سالش بود یا بپرسم واقعا راننده سرویس در این قضیه دست داشت؟ اما هربار ترسیدم که به عنوان یکی از عاملین اصلی دستگیرم کنند و برای بازجویی به آگاهی ببرند.