افسـانه سـرش را از روی صفحه ی گوشـی بلند کـرد و بـه صندلـی کنـار پنجـره نـگاه کـرد. یـک ربعـی مـی شـد که بی بی اش نشسـته بـود آنجا و چشـم دوختـه بـود بـه حیـاط. موبایلـش را گذاشـت روی میـز، آمـد کنـارش نشسـت و گفت: به چی نگاه می کنی بی بی؟ – قـراره مهمـون بیـاد. بـه مـادرت بگـو هرچـی مـی خـواد درسـت کنـه بیشـتر درسـت کنـه. -مهمون؟ کی هست؟ از کجا میدونی؟ -اون گربـه رو نـگاه کـن تـوی حیـاط نشسـته روبـه روی مـن. -بـی بـی! سـواال رو جابـه جـا جـواب میـدی؟ پرسـیدم بـه چـی نـگاه مـی کنـی گفتـی قـراره مهمـون بیـاد مـی پرسـم مهمـون کیـه و از کجـا مـی دونـی کـه قـراره مهمون بیاد میگـی گربه رو نـگاه کنـم؟ -اینقدر حرف نزن. نگاه کن. -خب نگاه کردم.دیدم. -نزدیـک بیسـت دقیقـه سـت که نشسـته روبه روی مـن و داره دسـت و صورتشـو مـی شـوره. -خب… گربه سـت دیگه … عادتشـه خودشـو لیس بزنه. -منـم بـرای همیـن مـی گـم قـراره مهمـون بیاد دیگه! -یعنی چی؟!من نمی فهمم… بـی بـی اشـاره ای بـه موبایلـی کـه روی میـز بـود کـرد و گفـت: شـماها غیر از این ماسماسـکاتون از هیچی سـر در نمیاریـن. قدیمیـا مـی گفتـن گربـه کـه روبـه روی صاحـب خونـه دسـت و صورتشـو بشـوره قـراره بـرای اون خونـه مهمـون بیـاد. -بی بی این حرفا چیه! ایناهمش خرافاته! -شما جوونا به همه چی میگین خرافات. بعد بلند صدازد: عروس! عروس، بیا اینجا. مـادر از آشـپزخانه بیـرون آمـد و بعـد از اینکـه چشـم غره ای به افسـانه رفت که داشـت ادای قنـد سـابیدن را در مـی آورد و مثـل همیشـه ریزریـز بـه اینکـه مادربزرگـش هنـوز مـادرش را عـروس صـدا مـی زنـد مـی خندیـد گفت:جانـم بـی بـی. بی بی گفت: قراره مهمون بیاد. یه ذره بیشـتر غذا درسـت کن. -چشم بی بی. مـادر ایـن را گفـت و رفـت تـوی آشـپزخانه. افسـانه دنبـال مـادرش سـمت آشـپزخانه رفـت و بـه او گفـت: میدونـی بـی بـی از کجـا میدونـه قـراره مهمـون بیاد؟ -نه. خب پس الکی گفتی چشـم؟ یعنی بیشـتر غذا درسـت نمی کنی؟ -چرا درست می کنم. خـب پـس بایـد اینـو بهـت بگـم کـه مهمونـی در کار نیسـت! -چرا؟ آخـه مامـان بـزرگ فقـط بخاطـر اینکـه یـه گربـه داشـت جلـوش خودشـو لیـس مـی زد معتقـده کـه قـراره مهمـون بیـاد! -آهان. همیـن؟ فقـط بـی تفـاوت میگـی آهـان؟ نکنـه بـه ایـن خرافـه هـا اعتقـاد داری؟ -مـن یـه کـم بیشـتر غـذا درسـت مـی کنم.ا گـه مهمـون بیـاد کـه چـه بهتـر ا گـر هـم نیـاد شـب دیگه الزم نیست شام درست کنم. ولی در مورد خرافات، یه چیزایی حسـه. یه سـری نشـونه هم ممکنـه وجـود داشـته باشـه کـه یه حسـی بـه آدم میـده. ایـن نشـونه بـرای بـی بـی گربـه سـت! یادمـه اولیـن سـیزده بـه در بعـد از ازدواجـم بـا خانـواده ی پدریـت رفتـه بودیـم سـیزده بـه در. هواشناسـی گفته بود سـیزده به در به احتمال زیـاد هـوا خوبـه. وخـوب هـم بـود. ناهـار کـه تمـوم شـد بـی بـی یـه گربـه رو نشـون داد کـه داشـت خودشـو لیـس میـزد. نمیدونـم وسـط پـارک از کجـا فهمیـد قبلـه کـدوم طرفـه ولـی گفت گربه که یه سـمت قبله دسـت و صورتشـو بشـوره بـارون میـاد. مـن یـه نگاهـی کـردم بـه آسـمون و دیـدم هـوا تقریبا صافه. ولـی بابات و عموهـات و عمـه هـات تنـد تنـد مشـغول جمع کـردن شـدن و همـه برگشـتیم خونـه. تـوی خونـه بـه بابـات گفتم امـکان نـداره بارون بیـاد. تاشـب هـم نیومـد. ولـی شـب یـه بارونـی گرفـت کـه تـا اون موقع شـبیه شـو ندیـده بودم. اون روز مـا مـی تونسـتیم تـا نزدیـک غـروب بیـرون بمونیـم، بارونـی هم نمـی اومد و خیس مـون نمـی کـرد. ولـی برگشـتیم، اتفاقـی هـم نیفتـاد! حـاال هـم یـا مهمـون میـاد، یـا نمیـاد. در هـر صـورت اتفاقـی هـم نمیفتـه! افسـانه چیـزی نگفـت و از آشـپزخانه بیـرون آمـد. نگاهـی بـه بـی بـی کـرد کـه داشـت تلویزیـون نـگاه مـی کـرد و بـا دقـت بـه حـرف هـای روانشـناس برنامـه گـوش مـی کـرد. صـدای زنـگ در آمـد. افسـانه سـاعت را نـگاه کرد. پدرش معموال سـاعت ۲می آمد. تا ۲ یک سـاعت دیگـر مانـده بود. از آیفون بیـرون را نگاه کـرد، عمـه اش بـود، گوشـی آیفـون را برداشـت، عمـه اش در حالیکـه دسـت تـکان مـی داد گفـت: سلام، خبر نـدادم که غافلگیرتـون کنم. افسـانه گفـت: سلام عمـه. خـوش اومدیـن. بفرمائیـد. دکمـه ی بـاز کـردن در را فشـارداد، نگاهـی بـه بـی بـی کـرد کـه چشـم هایـش مثـل غیـب گوهـای تـوی فیلـم هاشـده بـود و بلنـد گفـت: مامـان، عمـه از شهرسـتان اومـده…