من سی سالگی ام را فراموش کردم…

|

۱۲ دی ۱۳۹۷

من سی سالگی ام را فراموش کردم…

آخرین بیمار از مطب بیرون رفت. به ساعت نگاه کردم، ساعت 8 و سی دقیقه بود. وسایلم را در کیفم گذاشتم و با منشی­ام خداحافظی کردم و از پله­های ساختمان پزشکان پایین آمدم.

داخل ماشینم نشستم و شروع به مرور فعالیت­هایی که از صبح انجام داده بودم کردم:

– صبح کنفرانس علمی در دانشکده پزشکی

– ظهر جلسه در دانشگاه

– و بعد ازظهر هم مطب

با این حال چند ساعت بود که از خانه و دخترانم خبر نداشتم، شاید تا حالا پرستارشان رفته بود…

ماشینم را روشن کردم و راه افتادم. وقتی به تاریخ موبایلم نگاه کردم یادم آمد که اسفندماه است و من نباید دو روز را از دست بدهم و همراه دخترانم خانه تکانی کنم. جلوی سوپری نگه داشتم و ماست و پنیر و کره خریدم.

به خانه که رسیدم چراغ ها خاموش بود و فقط نور شعله­های بخاری بود. نگران شدم و در گرگ ­ومیشِ تاریکی خانه دنبال چراغ روی دیوار بودم. چراغ را پیدا کردم و کلید را زدم.

!!!بوووم!!!

روی سرم پر کاغذ رنگی بود. همسرم، دو دختر کوچکم که از خوشحالی دست میزدند، پدرم و مادرم در خانه دور هم جمع بودند! بله امروز روز تولدم بود. من 30 سالگی ام را فراموش کرده بودم…