معصومه

در خانـه را کـه بسـت خیابـان روی سـرش هـوار شـد. بـا دشـواری چـادرش را از  دســت بادهــای بهــاری نجــات داد و بــه خــود پیچانــد تــا بیشــتر در چشــم هایــی کـه بـه او خیـره شـده بودنـد ، جلـوه نمایـی نکنـد. صـدای پـچ پـچ جوانانـی کـه ســر کوچــه و جلــوی در خانــه ی قدیمــی آنهــا ایســتاده بودنــد بــه گوشــش مــی رسـید امـا توجهـی نمـی کـرد. یعنـی سـعی مـی کـرد کـه توجـه نکنـد. آقـا جـان گفتــه بــود اینهــا از رحمــت خــدا بــه دورنــد. اولیــن بــار بــود کــه تنهــا از خانــه بیـرون مـی آمـد. چشـم هـای سـبزش زیـر نـور خورشـید سـخت آزار مـی دیـد ، امـا اجــازه ی اسـتفاده از عینـک دودی نداشــت. اســمش را آقاجــان گذاشــته بــود معصومــه . بخاطــر ارادتــی کــه بــه حضــرت معصومـه داشـت. خانـه شـان تـا پارسـال در شـهر قـم و در گـذر اصلـی بازارچـه ی روبـروی حـرم بـود. امسـال امـا بـه خاطـر درمـان پـدر و مـادر بـه تهـران آمـده بودنـد. چنـد مـاه اول زندگـی بـه سـختی گذشـت. تحمـل تهـران بـرای خانـواده ی آنهـا کار آسـانی نبـود. پـدرش بـا مـردم ارتبـاط برقـرار نمـی کـرد. هـر بـار کـه بـرای کاری از منـزل بیـرون مـی رفـت و بـاز مـی گشـت ، سـاعت هـا در هـم بـود و بــا کســی حــرف نمــی زد. بعــد هــم کــم کــم شــروع بــه گالیــه مــی کــرد و از طعنـه هـا و …. مـی گفـت. معصومـه امـا ایـن مهاجـرت را فرصتـی یافتـه بـود تـا بتوانـد بـه زندگـی ایـده آل خـود دسـت یابـد. او کـه حـاال داشـت از تبعـات تـرک تحصیلـی کـه بـه اصـرار بـرادرش و بنـا بـه شـرایط مجبـور بـه آن شـده بـود ، رنـج مـی بـرد ، قصـد ادامـه ی تحصیـل داشـت. الهــام ، تنهــا دوســتش کــه شــب هــا در مســجد او را مــی دیــد ، مشــوق خوبــی بــرای ایــن کار بــود . حــاال او مــی رفــت بــرای ثبــت نــام در کالس بزرگســاالن . از ناظـم هـا و معلـم هـا خاطـره ی خوبـی نداشـت . آخریـن بـار بـه خاطـر یـک شیشـه ی الک نصفـه ای کـه دوسـتش در کیفـش انداختـه بـود ، یـک هفتـه از کالس بیـرون مانـده بـود. شــلوغی هــا معصومــه را در خــود گــم کــرد و لختــی بعــد روبــروی مجتمــع بزرگســاالن شــهداء خــود را پیــدا کــرد. وارد شــد. ســراغ مدیــر مجتمــع را کــه گرفــت ؛ گفتنــد تــا چنــد دقیقــه ی دیگــر مــی آیــد. منتظــر نشســت . فضــای دفتـر مدیـر مجتمـع را نـگاه مـی کـرد. همـه جـا تمیـز بـود . چنـد لـوح تقدیـر و تعــدادی زونکــن داخــل قفســه هــا بــود. صــدای پایــی افــکار معصومــه را بــه هــم ریخــت . نگاهــش را از زمیــن بــر نمــی داشــت ؛ دقیقــا پائیــن چارچــوب در. صــدای پــا کــه متوقــف شــد ؛ یــک جفــت کفــش پاشــنه بلنــد مشــکی در میانــه ی نگاهــش جــا گرفتــه بــود. پاهایــی کــه بــا جـوراب نـازک مشـکی پوشـیده بودنـد امـا جـوراب نتوانسـته بـود رنـگ قرمـز تنـد الک ناخـن هـای خانـم مدیـر را بپوشـاند. معصومه بی اختیار و با تعلل ایسـتاد. ادامه دارد….

از همین نویسنده
این مطلب را به اشتراک بگذارید
آخرین مطالب