همهشان میگویند از شکاف در که نگاه کردیم قطعا آقای سلامی در حال بستن کمر بندش بود و دکمههای پیراهنش را تند تند میبست. در را که مجبور شد باز کند موهایش کاملا به هم ریخته بود. اما وقتی یکی به طعنه گفت: «دکمههاتون هنوز بازه!»
صورت آقای سلامی سرخ شد و سرش را پایین انداخت. مثل کسی که کار زشتی کرده باشد، یا گربه ای که گوشت دزدیده است.
سه تایی سر گذاشتند توی خانه و با اشاره آقای سلامی یک راست رفتند توی اطاق اولی که نامش مهمان خانه بود روی مبل های اتاق ولو شدند.
اما پس از آن شب؛ با همه جر وبحثها؛ هیچکدام حاضر نشدند بدون ترس و لرز بگویند:
«من بودم که به آقای سلامی گفتم دکمه ماقبل آخرت باز است.»
آقای استغفاری میگوید: «آقای سلامی از شنیدن این طعنه حتی سرش را از خجالت بالا نیاورد.»
وقتی وارد مهمان خانه شدند فقط آقای کدخدایی متوجه شده بود که شرت و زیر پوش آقای سلامی گوشه اتاق افتاده است.
روی مبلها که ولو شدند یکی گفت:
«تنهایی هم بد چیزیه!»
سگی روی حیاط پارس کرد و نشان داد که آقای سلامی خیلی هم تنها نیست.
بعد ها مشخص شد که این حرف را آقای استغفاری گفته است و آقای استغفاری هم پذیرفت. ولی حاضر است نعوذباالله به همه یکصد و بیست و چهار هزار پیغمبر قسم بخورد که این دلیل نمی شود که اول از همه او وارد اطاق مهمان خانه آقای سلامی شده است.
آقای کدخدایی به اقای استغفاری گفت : «تو قبول کن که تو اول وارد اتاق مهمانخانه شدهای و من هم قبول می کنم که من گفتم دکمه ماقبل آخرت باز است.»
با همه اینها هر سه میگویند: «آقای سلامی که از دستشویی برگشت و آمد توی اطاق، اول شرت و زیرپوشش را که کف اطاق ولو بود برداشت و بعد هم زل زد به ما؛ بلافاصله سرش را پایین انداخت و زیر لب زمزمه کرد که این خونه صاحب نداره و هر چیزی یک جایی ولوه.»
آقای استغفاری گفته بود:
«حاجی زود باش! مردم پشت در منتظرند و بعد هم زودتر بریم سر خیابون اتوبوسها حاضرند.»
آقای سلامی اشک توی چشماش جمع شده بود و بعد هم بلند بلند زده بود زیر گریه .
وقتی به هق هق افتاده بود و نعره سر میداد که :
«آخه زود بود که رفتی…! خدایا ! آخه من چرا…؟»
آقای کد خدایی گفته بود:
«بر محمد و آل محمد صلوات…»
اینکه چه طور شد که آقای سلامی رفت اتاق بغلی؟ تا این جا همگی موافقند اما این میماند که در تمام مدتی که آقای سلامی در اتاق بغلی بوده آیا آنها چه بحثی را به میان کشیده بودند که صدای نازک کشداری را در اتاق بغلی نشنیده بودند؟ اما آقای استغفاری حاضر است به خدا و پیغمبر و جانشینانش قسم بخورد که این صدای نازک را
شنیده!
آقای سلامی از اتاق بغلی که برگشت تیپ زده بود. بوی عطر و ادکلن لباسش توی اتاق پیچید؛ گره کراوات مشکیش را محکم کرد و پیپ اش را با فندک روشن کرد، مثل یک تازه داماد آماده رفتن شد. برای هر سه تاشان شک ایجاد شد که چه طور آقای سلامی هنوز کفن خانمش خشک نشده لباس مشکی را ازتنش در آورده و اینگونه تر گل و ورگل به مراسم هفت مادر بچههایش
می رود.