درگیر

تلفـن زنـگ خـورد. منشـی تلفـن را برداشـت و باصدایـی کـه سـعی میکـرد مهربـان وصمیمـی باشـد شـروع بـه صحبـت کردن کرد.
آخرین بیماری که اسـمش توی لیسـت بود پشـت خـط بود.
گفـت کـه نمیتوانـد بیایـد و وقـت دیگـری گرفـت.
منشـی بعـد از اینکـه گوشـی تلفـن را سـرجایش گذاشـت دفتردیگـری را بـاز کرد.
نگاهـی به اسـامی کسـانی که قـرار بـود ا گـر کسـی نوبتـش را کنسـل کـرد بـه آنهـا زنـگ بزندکه بـه جایـش بیایند.
مدتـی نگاهـش روی اسـم هـا ثابـت مانـد ودرنهایـت دفتـر را بسـت وبـه هیـچ کـدام تلفـن نکـرد.
بـرای اولیـن بـار احسـاس کرد که الزم اسـت خودخواه باشـدو کاری بـرای آرامـش خـودش انجـام بدهد.
اسـم خـودش را بـه جـای بیمارآخر نوشـت.
یکـی دوسـاعت گذشت.سـالن انتظارمطـب دیگرخالـی شـده بود.ازپشـت میـزش بلندشـد ودر اتـاق دکتـر را بازکـرد.
بـه دکترگفـت کـه احسـاس مـی کنـد لازم اسـت بـا اوصحبـت کنـد.


بعدنشسـت وهرچـه حـس میکـرد سالهاسـت دلـش میخواسـته بگویدگفت.
بـدون اینکـه حتـی فرصتـی بـرای سـوال کـردن بـه دکتـر بدهـد.
نزدیـک بـه دوسـاعت فقـط حـرف زد.
ازتـرس ،غـم ،احساسـات سـرکوب شـده ،نگفتـه ها، دلشـوره هایش، وچیزهایی کـه حـس مـی کرد جـزو اشـتباهاتش هسـتندگفت.


دکتـر تمام مـدت درسـکوت بـه حـرف هایـش گـوش داد.
بعـد از اینکـه حـرف هایـش تمـام شـد نفسـی کشـید و بـدون اینکـه منتظـر نظـر دکتـر بمانـد از اتـاق بیـرون رفـت.
احسـاس سـبکی میکرد.
دیگـر از درد همزمـان تمـام دنـدان هایـش کـه هیـچ دندانپزشـکی مشـکلی در آنهـا نمـی دیـد خبـری نبود.
احسـاس کـرد ذهنـش کـه تاچندسـاعت پیـش مثـل یـک دفتـر پرازخـط ونوشـته بـود حـاال تبدیـل شـده بـه یـک دفتـر خالـی بـا صفحـات سـفید.

دکتـر نگاهـی بـه صندلـی مراجعیـن انداخـت وبـه حـرف هـای منشـی همیشـه آرامـش فکرکـرد.

بـرای اولیـن باراحسـاس کرد کـه لازم اسـت یکبارهـم بـرای خـودش وقـت بگذارد.
یکبارهـم وسـط شـنیدن هایـش بگـذارد اورابشـنوند. دفترچـه ی تلفنـش را بـاز کـرد و شـماره ی یکـی ازدوسـتان روانشناسـش را گرفـت.

از همین نویسنده
این مطلب را به اشتراک بگذارید
آخرین مطالب