داستان فریدون با وکیل ضحاک

|

۱۴ آبان ۱۴۰۳

|

۰۷:۰۸

وزیر ضحاک (کندرو) که از ماجرای تسخیر کاخ باخبر می‌شود، سریعا به کاخ می‌آید چرا که «ضحاک در نبودش شهر را به او امانت سپرده است. «کندرو»، «فریدون» را می‌بیند که در میان «شهرناز» و «ارنواز» نشسته است. در ابتدا زیرکی می‌کند؛ فریدون را می‌ستاید و دستوراتش را اجرا می‌کند. اوضاع که آرام می‌شود، مخفیانه سوار بر اسب شده و به سمت ضحاک می‌شتابد. خبر آمدن فریدون را به ضحاک می‌دهد و آنچه شده را بازگو می‌کند. به ضحاک می‌گوید که فریدون، تمام ویژگی‌هایی را که پیش‌گویان گفته‌اند دارد. ضحاک در ابتدا حرف‌هایش را جدی نمی‌گیرد و می‌گوید شاید مهمان است و تو اشتباه متوجه شدی. (این حجم از انکار از جانب ضحاک، عجیب است. یا ضحاک دوست ندارد باور کند که پیش‌گویی درست از آب درآمده و یا از ترس جانش، نمی‌خواهد حرف‌های کندرو را قبول کند و به پایتختش برگردد). اما کندرو به او می‌گوید که این مهمان نیست که شهرناز و ارنواز را از آنِ خود کرده و در شبستان تو رفت‌وآمد دارد.

چوکشور ز ضحاک بودی تهی
یکی مایه ور بُد بسانِ رَهی
که او داشتی گنج و تخت و سرای
شگفتی به دل سوزگی کدخدای
ورا کندرو خواندندی بنام
به کندی زدی پیش بیداد گام
بیامد چو پیش سپهبد رسید
سراسر بگفت آنچه دید و شنید
بدو گفت کای شاه گردنکشان
به برگشتن کارت آمد نشان
سه مرد سرافراز با لشکری
فراز آمدند از دگر کشور
ازان سه یکی کهتر اندر میان
به بالای سرو و به چهر کیان
به سالست کهتر فزونیش بیش
از آن مهتران او نهد پای پیش
یکی گرز دارد چو یک لخت کوه
همی تابد اندر میان گروه
به اسپ اندر آمد بایوان شاه
دو پرمایه با او همیدون براه
بیامد به تخت کئی بر نشست
همه بند و نیرنگ تو کرد پست

ضحاک با شنیدن این حرف بسیار عصبانی می‌شود و عصبانیتش را بر سر کندرو خالی می‌کند و اعتباری را که به او داد بود پس می‌گیرد. کندرو جواب داد: من اینطور فکر می‌کنم ای پادشاه… که تو هرگز دیگر به آن تخت پادشاهی نمی‌نشینی که بخواهی من را کدخدای بیت‌المقدس کنی و اگر دیگر پادشاه نباشی چه‌طور می‌خواهی به من جاه و مقامی بدهی؟ چرا تو اکنون به دنبال چاره‌ی کار خودت نمی‌گردی؟ تو باید دست به عمل بزنی و دنبال چاره بگردی چرا که چنین چیزی تا به حال برایت پیش نیامده است. دشمن تو آمده و با گرزی در دست، پادشاهی‌ات را تصاحب کرده است، تمام سحر و جادوهایت را از بین برده است و فرمان تو دیگر ارزشی ندارد. او حتی زن‌هایت را هم گرفته و قصرت را نیز تصاحب کرده است.

چرا تو نسازی همی کار خویش
که هرگز نیامدت ازین کار پیش
تُرا دشمن آمد به گه برنشست
یکی گرزهٔ گاوپیکر به دست
همه بند و نیرنگت از رنگ برد
دلارام بگرفت و گاهت سپرد

داستان به بندکشیده شدن ضحاک را در قسمت بعد خواهیم خواند.