خاطرات خوابگاه

خاطرات خوابگاه

چالش لهجه ها

تازه از دانشگاه به خوابگاه بر گشته ام. مشغول عوض کردن لباس هایم هستم. فکر این که چه طور و تا چند وقت بتوانم در این اتاق بی پنجره دوام بیاورم، ذهنم را درگیر کرده است. اکرم در اتاق را باز می کند و با خوشحالی می گوید: «امروز با یکی از مسؤولان امور خوابگاهی دانشگاه صحبت کردم و قبول کرد اتاق پنجره دار به ما بدهند و گفت باید اسم چهار نفر را بدهم تا لیست را تنظیم کند. » مکثی می کند و ادامه می دهد: «من که دوست ندارم با افسانه و فریبا توی یک اتاق بمانم. تو چی؟ »

جواب می دهم: «من دوست دارم با هم استانی های خودمان هم اتاق باشم. » نا گهان، افسانه وارد اتاق می شود. حرفمان را قطع می کنیم. گویا افسانه بخشی از حرف های ما را شنیده است. در حالی که از توی کمدش یک کلوچه بر می دارد و باز می کند، می گوید: «از دست من دلخورید که می خواهید از این اتاق بروید؟ عموی من از استان شما زن گرفته، پس تقریباً ما هم استانی می شویم نه؟ این جوری می توانیم توی یک اتاق بمانیم! » من و اکرم سا کت ایستاده ایم. نمی دانیم چه جوابی بدهیم.

افسانه ادامه می دهد: «من دوست دارم با شما بمانم. » نمی دانم چرا این حرف او من را یاد انبوه جوراب هایی می اندازد که داخل سطل زباله انداخته ام. جوراب های ناشسته و بوگندوی افسانه را می گویم. اصلاً دلم  نمی خواهد که او با ما بیاید. از اتاق بیرون می روم. دور و برم را ورانداز می کنم. دنبال دختری با شرایط خوب برای اتاق جدیدمان می گردم، که ا کرم صدایم می زند. او هم از پیشنهاد افسانه چندان خوشحال نیست.

با دلسوزی می گوید: «افسانه مادر ندارد. چه کار کنیم؟ » جواب می دهم: «بی خیال! ولش کن یه طوری می شود… » کنار دیوار راهرو کمی جلوتر دختری ظریف اندام با مو و چشمانی مشکی ایستاده و در خود فرو رفته است. غمگین به نظر می رسد. گویا با ا کرم آشناست. به او نزدیک می شویم. خود را «مهری » معرفی می کند. مهری؛ برادری دارد که فقط یازده ماه از او بزرگتر است. می گوید: «از زمان تولدمان تا حالا تنها همین مدتی که به دانشگاه آمده ام، از هم دور مانده ایم و… »

مهری با پیشنهاد ما برای هم اتاقی شدن موافقت می کند. با هم به سمت سرپرستی خوابگاه می رویم تا اسامی اهالی اتاق جدید را اعلام کنیم. هنوز به اتاق نرسیده ایم که چند ل نفر از بچه های هم رشته ای را می بینیم که به صحبت ایستاده اند.

درباره لهجه استاد آمارشان حرف می زنند. گویا استاد، کرمانی است. یکی از آن ها می گوید: «شاید دهانش کج است. » دیگری می گوید: «لهجه آن ها این گونه است. » و… یکی از آن ها که قب اً همدیگر را در آشپزخانه دیده بودیم و ل می دانست کرمانی هستم، صدایم می زند و می گوید: «آیاشما به تمام کلماتتان کسره می دهید؟ » می گویم: «نه! » یکی از آن ها می گوید: «دیدید گفتم دهان استادمان کجاست و همه اش این جوری صحبت می کند. » کنجکاو می شوم. می خواهم که موضوع را بیشتر برایم توضیح دهند، که یکی از آن ها می گوید: «آیا شما به حیواناتی مثل سگ یا خر می گویید سِگ یا خِر؟ » من، ا کرم و مهری با تعجب و اطمینان و با قاطعیت تمام می گوییم: «نه کی گفته؟ » یکی از دخترها می گوید: «یعنی شما نمی گویید مثا چه چیز خِری! یا این که خِرو، سِگو، تِروو… »در پاسخ به این سوال من حرفی برای گفتن ندارم.منتظرم ا کرم و مهری چیزی بگویند که آن ها هم نگاهشان به من است و پره های بینی شان تکان می خورد. صدای خنده مان فضا را پر می کند.

از همین نویسنده
این مطلب را به اشتراک بگذارید
آخرین مطالب