خاطرات خوابگاه

آذر بـود. هـوا هـم بسـیار سـرد! اتـاق جدیدمـان را دوسـت دارم. پرویـن، دوسـت قدیمـی اکـرم، مهـری.  مـن و  اکـرم سـا کنان اتـاق 105 هسـتیم. هـرازگاهی افسـانه بـه مـا سـر مـی زنـد. امشـب هـم آمـده اسـت. طبـق معمـول وقـت رفتـن مـی گوید:خـوب بچـه هـا دیگـه خورا کـی چـی داریـن؟« بلـوز و شـلوار مـی پوشـد، روی تختـش مهـری کـه معمـوال دراز کشـیده و کتابی در دسـت دارد و زیر چشـمی حواسـش به ماسـت. او که تا حال سـا کت بوده، جواب می دهد:»نه!مـا خورا کـی بـه انـدازه خودمـان داریـم و الان هـم کار داریـم.فـردا امتحـان میـان ترمـه!« اخـم مهـری و لحـن صحبـت بـه چهـره مهربانـش نمـی آیـد. دلـم خنـک مـی کردنـش اصلا شـود. افسـانه بـا خونسـردی کامـل نشسـته و نگاهـش بـه مـن اسـت. مـی گوید:»راسـتی اون مخلـوط خوشـمزه کـه گفتـی خاصیـت داره، نـداری؟! منظـورم همـون قوتوئـه!« افسـانه لـب هایـش را جمـع مـی کنـد. صدایـش را نـازک و بچـه گانـه مـی کنـد. بازوهایـم را مـی گیـرد و از اون ادامـه مـی دهد:»دفعـه دیگـه کـه رفتـی حتمـا قوتوهـای سـفید خوشـمزه کـه مـزه نارگیـل مـی داد،  بـرام بیار!« از پررویـی افسـانه مبهـوت مانـده ام. نمی دانـم چه بگویم. افسـانه؛ مهـری را نـگاه مـی کنـد. خـدا حافظـی مـی کنـد و مـی رود. اخـم هـای مهـری چهـره اش را دوسـت داشـتنی تر مـی کنـد. دلـم بـه او قـرص اسـت. انـگار یـک حامـی دارم کـه حالـم را مـی فهمـد.کـرم و پرویـن از سـالن مطالعـه مـی آینـد. امشـب نوبـت آشـپزی مـن و مهـری اسـت. ما کارونـی پختـه ایـم. سـفره را مـی چینیـم. بعـد از چنـد روز امتحـان پیاپـی تـازه امـروز توانسـته ایـم آشـپزی کنیـم. خیلـی گرسـنه ایم. وقـت زیادی بـرای غـذا پختـن گذاشـته ایـم. بـا مهـری بـه آشـپزخانه مـی رویـم. صحنـه ای کـه اصلا انتظـارش را نداشـته ایـم، مـی بینیـم. حالمـان گرفتـه مـی شـود. چشـمانم را چنـد بـار محکـم مـی بنـدم و بـاز مـی کنم. قابلمـه روی اجـاق گاز نیسـت! بـه اتـاق بـر مـی گردیـم. ا کـرم و پرویـن دو طـرف سـفره نشسـته انـد و منتظـر مـا هسـتند. مـی پرسیم:»شـما قابلمـه را آوردیـد؟« بـا تعجـب مـی گویند:»نـه! مگـه چـی شـده؟« هـر چهـار نفرمـان از اتـاق بیـرون مـی آییـم. وارد راهـرو مـی شـویم و از بچـه هـای حاضـر در راهـرو مـی پرسیم:»شـما ندیدیـن کـی قابلمـه مـا را بـرده؟« برخـی تعجـب مـی کننـد و برخـی بـا خونسـردی مـی گویند:»نـه!« برایمـان قابـل هضـم نیسـت. مـن و مهـری وارد اتـاق می شـویم. یـک تکه کوچک نـان کپـک زده از داخـل سـفره برمـی دارم. بـه چهـار قسـمت تقسـیمش مـی کنـم؛ امـا ایـن قـدر بـوی کپکـش تنـد اسـت کـه نمـی توانـم قورتـش بدهم.گریـه کنـان بـه آشـپز خانـه می روم.

منیـژه را از راه دور مـی بینـم. همـان طـور کـه دسـت چپـش را ماسـاژ مـی دهـد، صدایـم مـی زند:»چـی شـده؟« ماجـرا را برایـش توضیـح مـی دهـم. او از تـه دل مـی زنـد زیـر خنـده! باغیـظ مـی گویم:»زهـر مـار! نـان هـم نگرفتیـم امـروز!« بـه اتـاق بـر مـی گـردم. چنـد نفـر از بچـه هـای اتـاق هـای اطرافمـان هـر کـدام تکـه هـای نانـی بـرای مـان مـی آورنـد؛ امـا مـا ایـن قـدر عصبانـی هسـتیم کـه یکـی یکـی اتـاق را تـرک مـی کنیـم. بعـد از مدتـی راه رفتـن بـه اتـاق بـر مـی گـردم تـا مسـوا کم را بـردارم کـه مهـری، پرویـن و ا کـرم هـم هـر کـدام از سـمتی مـی آینـد. وارد اتـاق کـه می شـویم مـی بینیـم قابلمه قرمـز رنـگ بـا دمـی کهـرم رنگـی کـه از خـودش بزرگتـر اسـت وسـط سـفره و بـر روی تکـه هـای نـان گذاشـته شـده اسـت.انـگار دارد بـه مـا لبخنـد مـی زنـد!

از همین نویسنده
این مطلب را به اشتراک بگذارید
آخرین مطالب