حَجّی که پایانش بهشت بود…

حَجّی که پایانش بهشت بود…

آخرین روزای حجِ سال 94 خورشیدی بود، همه کم کم آماده شدیم برای رفتن به منا. من اولین بار بود که به حج می آمدم. شنیده بودم بعد از سَعی در منا، روز عید قربان، گوسفند قربانی می کنیم. بعد از دو شب اسکان در صحرای عرفات، به منا می رسیدیم. ابتدای راه را با ماشین رفتیم ولی از یک قسمتی به بعد باید پیاده ادامه می دادیم. همه خوشحال بودیم، با دوستانم می گفتیم و می خندیدیم. به چادرها که رسیدیم دم دمای صبح بود، از روز قبلش مسوولین کاروان اعلام کرده بودند خانمها شب برای سَعی بروند که خلوت تر است تا کمتر آسیب ببینند. من هم میخواستم شب بروم ولی با اصرار دوستام به اینکه شب سخت تر است ماندم و صبح همه با هم رفتیم، بعد از صبحانه…

از یک قسمتهای راه به بعد متوجه فشرده شدن مردم به­ هم شدم. شاید دوستانم هم فهمیده بودند.

می خواستم بگویم بهتر بود شب می رفتیم ولی یکدفعه متوجه شدم پاهایم روی زمین نیست و با فشار افراد به هم، دارم به جلو میروم. وقتی با نگاه به دنبال دوستام گشتم هیچکدامشون را ندیدم. هوای خیلی گرمی بود و گرما و آن فشار برایم دقیقاً مثل کباب شدن بود. کم کم احساس کردم چشمانم سیاهی میرود. ضربان قلبم به شدت افزایش پیدا کرده بود به طوری که فکر میکردم دارم مثل شمع آب می شوم. ناخدآگاه اشکهایم سرازیر شد. می دونستم اگر نفر جلویی ام روی زمین بیفته من هم میروم زیر دست و پا…

نفس کشیدنم کندتر و کندتر می شد. ناگهان جلوتر از ما یک قسمت از دیواره فلزی افتاد روی مردم و موجی از آدمها روی هم افتادند. بعضیا از دیوارها بالا می رفتند و بعضی ها هم زیر دست و پا می ماندند. فقط فهمیدم که بیهوش شدم و همه­جا تاریک شد…

با صدای کسی که تکانم می داد و می گفت: “اشهدت رو بخون”، به­هوش آمدم. وقتی که چشمهایم را باز کردم با صدای ضعیفی از کسی که صدام می زد درخواست آب کردم. از بین میله ها بطری آبی آورد، هم روی خودش آب ریخت و هم روی من. وقتی هوشیارتر شدم متوجه هلیکوپتری شدم که به من امید داد که کمکمان خواهند کرد و به ما آب میرسانند… اما فقط انتظار و انتظار، امیدِ بیهوده بود… آدم های زیادی در اطرافم روی زمین افتاده بودند، من با ترسی که همه وجودم را پر کرده بود، -بین مرگ و زندگی- شهادتینم را به زبان آوردم و دوباره بیهوش شدم…

از همین نویسنده
این مطلب را به اشتراک بگذارید
آخرین مطالب