فریدون گرز سنگینش را برداشت و به سوی کاخ ضحاک روانه شد. آنقدر سرعت داشت که انگار میتواند همین حالا کل زمین را طی کند. تمامی نگهبانان کاخ از ترس فریدون فرار کردند. فریدون هم برای باطل کردن جادو نام خدا را به زبان آورد. فریدون با اسبش وارد کاخ ضحاک شد.
گران گرز برداشت از پیشِ زین … تو گفتی همی بر نوردد زمین
کس از روزبانان بدر بر نماند … فریدون جهان آفرین را بخوان
به اسب اندر آمد به کاخ بزرگ … جهان ناسپرده جوان سترگ
فریدون وارد قصر ضحاک میشود و با فره ایزدیاش، طلسمی که ضحاک برای قصرش نهاده بود را باطل میکند. در آنجا با ارنواز و شهرناز روبهرو میشود. آنها بعد از باطل شدن طلسم شان به فریدون میگویند که از ترس جانشان با ضحاک همبستر شدهاند. ضحاک در حال حاضر به هند رفته است. انگار که چارهای پیدا کرده است که از شر پیشبینی خلاص شود اما به زودی برمیگردد.
فریدون با بردن نام خداوند، کاخی را که ضحاک با طلسم آن را بنا کرده بود و تا آسمان آن را بلند کرده بود از بین برد و طلسم ها شکسته شد چرا که کاخ با نامی غیر از نام خدا بنا شده بود.
به علاوه، فریدون تمام دیوهای جادوگری که در کاخ بودند را با گرز خودش کشت و سپس روی تخت پادشاهی ضحاک نشست. و بالاخره فریدون جای ضحاک را گرفت و کلاه پادشاهی را بر سر گذاشت.
وزان جادوان کاندر ایوان بُدند … همه ناموَر نره دیوان بدند
سرانشان به گرز گران کرد پست … نشست از برگاهِ جادوپرست
نهاد از برِ تختِ ضحاک پای … کلاه کئی جست و بگرفت جای
فریدون بعد از به تخت نشستن دستور داد زنان زیبای ضحاک (ارنواز و شهرناز) را از شبستان به پیش او آورند و دستور داد تا آنها را بشویند تا از تیرگیها و جادوها پاک شوند. سپس آنها را به راه ایزدی هدایت و از آلودگی ها پاک کرد. زیرا آنها دستپروردهی ضحاک بتپرست و سرگردان و آشفته بودند. اشک از چشمان دختران جمشید به گونه هایشان نشست.
برون آورید از شبستان اوی … بتان سیهموی و خورشید روی
بفرمود شستن سرانْشانْ نخست … روانْشان ازان تیرگیها بِشست
رهِ داورِ پاکْ بِنْمودشان … ز آلودگی پس بپالودشان
که پروردهٔ بت پرستان بُدند … سراسیمه بَرسانِ مستان بدند
ادامهی داستان و گفتوگوی دختران جمشید و فریدون را در شمارهی بعد خواهیم خواند.