|

۱۱ آذر ۱۴۰۲

«زن، بوته نعنایی است که جهان را خوشبو می کند.»
نقدی بر تئاتر خانه‌های اجاره ای، به کارگردانی مازیار رفعتی.
۶ ساله بودم. در خانه مادر خواب مرا برده بود.
بیدار که شدم هوا به تاریکی می رفت.
نه مامان خانم در خانه بود نه مادر.
خانه ای به پهنای یک باغ پسته و بسیار درخت توت.
صدایشان که زدم، صدایی نیامد.
برادرم را با خود برده بودند، با بابایم.
خیز گرفتم پشت درب ورودی خانه، نرده های آبی، نفسم را بند آورده بود. چرا مرا نبردند؟
چقدر گریه کردم. چنگ به قفل انداختم که راه نجاتی پیدا کنم، پشت همان در، کنار همان قفل از شدت گریه و هق هق دوباره از هوش رفتم. درخت توت هم گریه می کرد، ماهی گلی های داخل حوض هم.
اولین درد دخترانگی و زنجیرشدن بی منظور، در ۲۲ سالگی هم در خاطرم مانده.
وقتی بیدار شدم، در آغوش مادر بودم.
انگشت های پیر و مهربانش بین موهایم تکان می خورد، شعر هم می خواند.
دلش خیلی سوخته بود.
حالا ۱۶ سال گذشته است، روی صندلی های تالار فردوسی سیرجان نشسته ام و مستوره با درد ۹سالگی اش بغض ۶سالگی ام را می ترکاند.
خانه های اجاره ای، قدرت زنانگی و هرانچه که از من دریغ شده بود را به آغوشم بازگرداند.
یک زن روی پشت بام خانه ای ایستاده بود و با شالی سبز که که نماد طراوت بود، از مرد خانه اش روی می گرداند. مردی که با تیر و تفنگ سر آشتی داشت و با زن و حق زندگی سر جنگ.
من در خانه های اجاره ای زندگی کردم، خون بس را دیدم. خونی که بس نشده بود. شاه دختی در دل مستوره جان گرفته بود، بند عاطفی ای که خنده آورده بود.
نفسی از سر رهایی. دختر است؟ مبارک باشد.
دختر خیر می آورد، دختر نور چشم خانه است.
پیش از نوید بارداری، چه شد؟
لوکیشن پشت بام بود، پرنده ها در قفس حبس،
پارچه های سفید بر بام، اما زندگی تاریک بود.
شخصیت ها که بودند؟
حافظ پسر خانه، آزاد پدرخانه، معتمد عنصر نجات دهنده، مستوره زن زندگی، زن خانه.
خانه کجا بود؟
روی هوا.
همه چیز از دست رفته بود.
حافظ با کتابی در دست و هشتگ های پرمخاطب، پیگیر‌ آزادی پدر بود. مثل حافظ هایی که هر چه می خوانند، بیشتر می دانند، مثل حافظ هایی که درد می کشند و می میرند تا انقلابی بزرگ را رقم بزنند و جان بدهند به هر چه که از زندگی افتاده است.
اشک امانم‌ را بریده بود. با خودم می گفتم:
مگر می شود در یک تئاتر ۹۰ دقیقه ای، دردی آشنا این چنین جریان داشته باشد؟
دیدم که خون‌ چطور از رگ های دست حافظ می‌زند بیرون تا به رقص بیاید. جوانی ام‌ را روی صحنه می دیدم و در دلم زار می زدم که:
ای وای، جوانی ام،
ای وای حافظ،
از دست رفت.
زن، مستوره، به آسمان و ریسمان چنگ انداخته بود تا همسرش را از بند، فرزندش را از اسارت، و صاحب کارشان را از عزا در بیاورد.
آزاد، نامش فقط آزاد بود.
با پابندی زیر آن شلوار قهوه ای و افتاده، با دست های آلوده به خون، روی بام خانه راه می رفت و بی‌قراری اش را بند کرده بود به پرنده ای که جلد آن خانه نبود.
بر‌ باد رفته های دریده.
چرا اینجایم و چطور از اسارت گریختم؟
آزاد از خودش پرسید و مستوره اشک ریخت.
بر تخت پدرکلان که ۹ سالگی اش را فروخته بود به جنگ. به مرد.
ساز مگر زبان دوم انسان ها نبود؟
پس چرا زاری می نواخت؟
زن مگر جان اش به پدر وصل نبود؟ مگر مستوره با عشق نمی گفت: پدرجان، از جا برخیز؟ من خود را به کوری زدن، نمی توانم؟
چطور در یک چشم به هم زدن، زن را به جنون رساندند؟ که نعره زد:
آییییییییییی پدرم، برو، راحت شو.
الله الله از صبوری زن، از صبوری زن ها.
که حتی اگر زندگی هم ببخشند، باز هم کتک خورند، چه از پدری، چه از همسری، چه از روزگار.
مستوره در بافت موهای ۹ سالگی اش مانده بود. در‌ دختری که با پدر بر سر ساختمان ها می رفت.
در ساختمان هایی که همیشه نیمه کاره مانده بودند.
در بند گرفتن، همیشه دست هایی بسته با دستبندی، کوفتی، طنابی که نیست.
در بند گرفتن یعنی دختری را در ۹ سالگی با جنگ تاخت بزنی، بر مردی بدهی که از لطافت هیچ نمی داند، دستانش همیشه به خون آلوده است، حتی در بند هم ملاقات شرعی می خواهد، وفای به عهد بلد نیست و نمی‌ داند وقتی یک زن دیگر زندگی را نخواهد، ان‌ زندگی برای همیشه تمام شده است، آن زن برای همیشه رفت است.
دل خوش می کند به یادگاری ای، لطفی، پسری که حافظ جانش باشد، صدایش کند جانکم، خودش را پیوند بدهد با دنیای زنده ها.
دل بسوزاند برای مردی که حتی اگر در دل اش جایی نداشته باشد، گره خونی با فرزندش دارد.
برود حق اش را از هر کس و ناکسی‌ بخواهد، از مردی پارس، که زن های مهاجر را به خوشی نمی‌بیند، مرز تعیین می کند برای تن ها.
چه تن های نازنین و‌ دور از هم مانده ای،
ما جنگ را نخواستیم.
چه هم زبان ها، چه خارجی ها، مهاجر ها، از نفس افتاده ها.
ملاقات شرعی مستوره که پرونده اش بسته شد.
پرونده معتمد و فرزند به قتل رسیده اش باز شد.
مردی امین که با دلسوزی برای زن مریض و زندگی بی روحش، دل به مهاجری سپرد، هرچند با کاغذها و پیگردهای قانونی.
رحمی را خرید که مرزها را آشتی بدهد، اشک هایش را بس کند، و خون را هم.
تمام بشود این همه قرمز بر سپیدی های آسمان.
آزاد که باخبر شد، سند آزادی اش به دست های مستوره افتاده، چنان دستی بر سینه اش زد، که نفس در سینه اش بند آمد.
ناله اش که در آمد، معتمد و حافظ به سمتش تاختند. کجایی خدایا؟
آزاد هلهله در‌ جانش به پا شد.
چرا دلبرم رنگ به رخ ندارد؟
چون مادر است.
جنینی از دو‌ مرز در جان ۹ ساله اش به ثمر نشسته.
جنینم، برای من است؟
نه، آزاد.
اینبار نه.
اینبار جنین برای کسی است که حرمت خون و زن و آشتی را می‌داند.
چه اشک هایی که روی گونه های ما خط انداخت، روی همان صندلی های قرمز، وقتی فهمیدیم فرزند مستوره، دختر است.
خانه های اجاره ای همه فریاد های نزده زن ها بود.
زن های هر کجای دنیا.
به قول استاد دامردان خانه های اجاره ای شمشیر جغرافیا را در هم شکسته بود.
حق زن ها را گرفته بود.
از پدرها گله کرده بود،
مردهای طلبکار و زورگو را رها کرده
و زندگی آورده بود.
تئاتر که تمام شد، با رقص حافظ زار زدم و با چمدان مستوره رفتم. با آزاد در قفس کبوترها نشستم و معتمد را گریه کردم.
کارگردانی و متن و اجرایی بی نظیر،
از مازیار رفعتی که وزنه استان کرمان است.
۲۳ شب اجرا و سال های بسیار زندگی زن ها،
در‌سیرجان روی صحنه است.
ضمن عرض تبریک خدمت هنرمندان تئاتر خانه‌های اجاره ای که باهنر آفرینی خود رتبه های زیر را ازاآن خودکردند و کاربرگزیده جشنواره سی وپنجمین جشنواره تئاتراستان کرمان که به جشنواره ی منطقه ای فجرراه یافتند
طراحی صحنه برتر
مازیاررفعتی
موسیقی برتر
رها محیاپور
بازیگری سوم مردسعیدبادیه نشین
بازیگر دوم مردعباس خاکسارپور
دراین بخش بازیگر اول نداشتیم
بازیگردوم زن نوران بحرینی
دراین بخش رتبه اول نداشتیم
متن دوم مازیاررفعتی دراین بخش رتبه اول نداشتیم
کارگردانی دوم مازیار رفعتی
دراین بخش رتبه اول نداشتیم
کاربرگزیده جشنواره ومعرفی به جشنواره منطقه ای فجر نمایش خانه های اجاره ای ازگروه تئاترباران سیرجان