باید در یک شب سرد بارانی اتفاق می افتاد، مثل تمام قصه های این شکلی اما وسط مرداد ماه بود. هواسردنبود، باران نمی بارید، و حتی ساعت هم نزدیک به نیمه شب نبود. زن لباس عجیب و غریبی نپوشیده بود، مانتو شلوار ساده ای داشنگاه نافذی هم نداشت!
دختر پشت مانیتور نشسته بود و به نوبت کنسل شده ی مانیکورش فکر م یکرد، زن که آمد داخل و سلام کرد دختر از هپروت فکر ناخن هایش بیرون آمد.
-بفرمایید
+یه ماسالا می خواستم
میز کنار پنجره را انتخاب کرد و روی صندلی نشست، رو به دختر گفت: نزدیک یکساله که میگردم تو کافه های شهر، هرشب، همه جا دارم ماسالا میخورم. دنبال یه طعم خاص می گردم. دختر سر تکان می داد و لبخند میزد،جوابی به ذهنش نمی رسید. سالندار فنجان زن را روی میز گذاشت و گفت امیدوارم لذت ببرین. زن نگاه کرد و گفت:حال مادرت خوبه؟
پسر جا خورد!
-خوبه ممنون. شما میشناسین مادرمو؟
+نه، شاید، فقط می دونم مریضه میخوام باهاش صحبت کنم شمارشو بهم میدی؟
-گوشیم خاموش شده حفظ نیستم،
اسمتونو بگین بهش میگم
+مهم نیس براش نامه مینویسم، میدم به فرشته ها براش ببرن پسر اخم هایش را توی هم کشید و رفت
کنار دختر و زمزمه کرد:
-این زنه دیوون هس
+چرا؟ چی میگه؟
-بذار بره تعریف میکنم
زن جرعه ی آخر را سر کشید و بلند شد پشت پیشخوان ایستاد و کارتش را بیرون آورد
-دیوونه نیستم پسرخوب، فقط دنیام فرق داره. شاید پیدا کنم اونی رو که بخواد این دنیا رو کشف کنه قبل اینکه من بمیرم کارت کشید و رمزش را گفت. دختر و پسر داشتند مبهوت نگاهش می کردند، قبل اینکه از در بیرون برود رو به دخترگفت:
ناخنای قشنگی داری عزیزم حتی ا گه نری مانیکور کنی قشنگن